حثر
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
حثر. [ ح َ ] (ع اِ) طعام اندک و حقیر. (منتهی الارب ).
حثر. [ح َ ث َ ] ( ع مص ) درشت و سطبر گردیدن. غلیظ و سطبر شدن چیزی. || دانه بستن انگور و شیره. ( دبس )( منتهی الارب ). جوشیدن دوشاب. || حثر العسل ؛ دانه بست انگبین تا فاسد گردد. || ثُره دمیدن بر پوست. || آبله دمیدن در پوست. آبله سرخ برآمدن در چشم. دانه سرخ برجستن در چشم یاآماسیدن پلک از رمد. تورک سرخ افتادن در چشم ؛ یعنی دانه سرخ در آن پدید آمدن یا آماسیدن پلک از رمد. || فراخ و وسیع گشتن چیزی. ( منتهی الارب ).
حثر. [ ح َ ] ( ع اِ ) طعام اندک و حقیر. ( منتهی الارب ).
حثر. [ ح َ ث َ ] (ع اِ) غوره ٔ انگور و خرمادانه های نو برآمده ٔ انگور در خوشه . || بار درخت پیلو. نوعی از سماروغ که آن به خاک جمعکرده شده ماند و هرگاه آن را برکنند از زیر آن ریگ برآید. و ظاهراً مراد همان طملان ترچ و دنبلان فارسی باشد. || دردی . (منتهی الارب ). عکر. خره . لرد. لِرت .
حثر. [ح َ ث َ ] (ع مص ) درشت و سطبر گردیدن . غلیظ و سطبر شدن چیزی . || دانه بستن انگور و شیره . (دبس )(منتهی الارب ). جوشیدن دوشاب . || حثر العسل ؛ دانه بست انگبین تا فاسد گردد. || ثُره دمیدن بر پوست . || آبله دمیدن در پوست . آبله ٔ سرخ برآمدن در چشم . دانه ٔ سرخ برجستن در چشم یاآماسیدن پلک از رمد. تورک سرخ افتادن در چشم ؛ یعنی دانه ٔ سرخ در آن پدید آمدن یا آماسیدن پلک از رمد. || فراخ و وسیع گشتن چیزی . (منتهی الارب ).