کلمه جو
صفحه اصلی

حتد

لغت نامه دهخدا

حتد. [ ح َت َ ] (ع مص ) خالص الاصل گشتن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || مقیم شدن به جای . (آنندراج ).


حتد. [ ح َت َ ] ( ع مص ) خالص الاصل گشتن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || مقیم شدن به جای. ( آنندراج ).

حتد. [ ح َ ت ِ ] ( ع ص ) خالص الاصل ازهر چیز . ( منتهی الارب ).

حتد. [ ح ُ ت ُ ] ( ع ص ) چشمهای باسلاق و آن علتی است که به چشم طاری شود و پلک را غلیظ کند و مژگان بریزد. عین حتد؛چشم که آب آن بند نشود. ( منتهی الارب ). چشمه ای که آبش منقطع نشود. ( آنندراج ). || جوهر چیزی و اصل آن. ج ، حَتَد، حَتود. ( منتهی الارب ).

حتد. [ ح َ ت ِ ] (ع ص ) خالص الاصل ازهر چیز . (منتهی الارب ).


حتد. [ ح ُ ت ُ ] (ع ص ) چشمهای باسلاق و آن علتی است که به چشم طاری شود و پلک را غلیظ کند و مژگان بریزد. عین حتد؛چشم که آب آن بند نشود. (منتهی الارب ). چشمه ای که آبش منقطع نشود. (آنندراج ). || جوهر چیزی و اصل آن . ج ، حَتَد، حَتود. (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: