تعبیه دام
دام کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دام کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) تعبیه دام. ساختن دام. نهادن دام. چیدن دام. || حیله و اسباب مکر ساختن :
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست.
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را.
که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
زفعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ای کام دلت دام کرده دین را
هشدار که این راه انبیا نیست.
ناصرخسرو.
کسی که دام کند نام نیک از پی نان یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را.
( از نصیحةالملوک غزالی ).
- به دام رام کردن ؛ بچاره و تدبیر در دام آوردن : که نام نیکو مرغیست فعل نیکش دام
زفعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ناصرخسرو.
کلمات دیگر: