( اسم ) جایی که برای صید جانوران دام گذارند جای دام . یا دامگاه دیو دنیا عالم سفلی . یا دامگاه گرگ دنیا .
دامگه
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دامگه. [گ َه ْ ] ( اِ مرکب ) دامگاه. مخفف دامگاه :
پرواز چون کنند ازین دامگه برون
دو قاف را گرفته بچنگال میبرند.
غافل نیند گرچه بدین دامگه درند.
کاین دامگه نه جای امانست الامان.
بحمداﷲ از هیچ غم غم ندارم.
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد.
از دامگه قضات جویم.
بر عجز خود اعتراف بنمای.
ندانمت که درین دامگه چه افتادست.
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود.
که درین دامگه حادثه چون افتادم.
پرواز چون کنند ازین دامگه برون
دو قاف را گرفته بچنگال میبرند.
ناصرخسرو.
اهل تمیز و عقل ازین دامگاه صعب غافل نیند گرچه بدین دامگه درند.
ناصرخسرو.
هرلحظه هاتفی بتو آواز میدهدکاین دامگه نه جای امانست الامان.
خاقانی.
درین دامگه ارچه همدم ندارم بحمداﷲ از هیچ غم غم ندارم.
خاقانی.
هر مرغ را که روزی زلف تودامگه شدآمد قضا که روزیش از آشیان برآمد.
خاقانی.
صیاد قضا نهاد دامت از دامگه قضات جویم.
خاقانی.
ز این دامگه اعتکاف بگشای بر عجز خود اعتراف بنمای.
نظامی.
ترا ز کنگره عرش میزنند صفیرندانمت که درین دامگه چه افتادست.
حافظ.
آه از آن جور و تطاول که درین دامگه است آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود.
حافظ.
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که درین دامگه حادثه چون افتادم.
حافظ.
درین دامگه شادمانی کم است.حافظ.
- دامگه غول ؛ دامگاه غول. دنیا.کلمات دیگر: