( صفت ) ۱ - سلیم پاکدل صافی ضمیر . ۲ - ساده لوح ابله احمق .
ساده مرد
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
ساده مرد. [ دَ / دِ م َ ] ( اِ مرکب ) ساده لوح. کنایه از مرد خفیف عقل. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). نادان. ( شرفنامه منیری ). ابله. ( ملخص اللغات حسن خطیب ). سلیم دل. ساده دل :
چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو، ز قدمگاه نخستین بگرد.
صنعت او گیر و نگر تا چه کرد.
که دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.
چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو، ز قدمگاه نخستین بگرد.
نظامی ( مخزن الاسرار ).
در پدر خود نگر ای ساده مردصنعت او گیر و نگر تا چه کرد.
نظامی ( مخزن الاسرار ).
ز غیبت چه میخواهد آن ساده مردکه دیوان سیه کرد و چیزی نخورد.
سعدی ( بوستان ).
کلمات دیگر: