کلمه جو
صفحه اصلی

غسان

فرهنگ فارسی

کوفی مرجی موسس فرقه مرجئه غسانیه
محمد بن عبدالله بن محمد بن یوسف عبدی معروف به غسان بن ابی غسان مکنی به ابو عبدالله او خطیب بود

لغت نامه دهخدا

غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن برزین . رجوع به ابوالمقدم غسان شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ابان یمامی ، مکنی به ابوروح . احمدبن محمدبن عمربن یونس یمامی از وی حدیثی نقل کرده است . (از لسان المیزان ج 4 ص 418).


غسان. [ غ ُ ] ( ع اِ ) اقصی القلب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). غُسان یا غَسّان ( به ضبط لسان العرب )، ته دل ، گویند: «لقد علمت ان ذلک من غسان قلبک »؛ ای من اقصی نفسک. ( از اقرب الموارد ).

غسان. [ غ ِ ] ( ع اِ ) پوست پاره ای که کودکان پوشند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). جلد یلبسه الصبی. ( اقرب الموارد ).

غسان. [ غ َس ْ سا ] ( ع اِ ) تیزی جوانی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). یقال : ما انت من غسانه ؛ ای من رجاله. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ).

غسان. [ غ َس ْ سا ] ( اِخ ) آبی است. نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه ، منهم بنوجفنه رهط الملوک. ( منتهی الارب ). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن ، هر که از «ازد» بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. ( از تاج العروس ).نام آبی که بنی مازن بن ازدبن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده : غسان آبی است در سد مأرب در یمن ، که آبشخور بنی مازن بن ازدبن غوث بود،و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه. نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعدبن حصین جد نعمان بن بشیر گوید :
یا بنت آل معاذ اننی رجل
من معشر لهم فی المجد بنیان
شم الانوف لهم عز و مکرمة
کانت لهم من جبال الطود ارکان
اما سألت فانا معشر نجب
الازد نسبتنا و الماء غسان.
( از معجم البلدان ).
رجوع به تاریخ قم صص 283 - 284 شود.

غسان. [ غ َس ْ سا ] ( اِخ ) پدر قبیله ای است به یمن ، و از آن قبیله اند ملوک غسان. ( منتهی الارب ). مازن بن ازدبن غوث است. ( از تاج العروس ). قبیله ای است عربی از قبایل «ازد» که اصلاً از یمن بودند، و چون در محلی پرآب به نام غسان سکنی داشتند به همین نام خوانده شده اند. از این قبیله در دوره جاهلیت در شام خاندان غسانیان حکومت کردند و در عصر اسلام نیز بعض مشاهیر به نام غسانی به ظهور رسیده اند. ( از قاموس الاعلام ترکی ).
- ملوک غسان . رجوع به غسانیان شود.

غسان. [ غ ُس ْ سا ] ( اِخ )بطنی است از حضرموت. ( انساب سمعانی ورق 409 الف ).

غسان. [ غ َس ْ سا ] ( اِخ ) ابن ابان یمامی ، مکنی به ابوروح. احمدبن محمدبن عمربن یونس یمامی از وی حدیثی نقل کرده است. ( از لسان المیزان ج 4 ص 418 ).

غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) (متوفی به سال 226 هَ . ق .) ابن ربیع ازدی موصلی . از عبدالرحمن بن ثابت بن ثوبان و لیث بن سعد حدیث شنید، و احمد و یحیی و ابویعلی و دیگران از او حدیث سماع کردند. (از لسان المیزان ج 4 ص 418).


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) آبی است . نزل علیه قوم من الازد فنسبوا الیه ، منهم بنوجفنه رهط الملوک . (منتهی الارب ). آبی است بین دو وادی رمع و زبید در یمن ، هر که از «ازد» بدان فرودآید و از آن بیاشامد غسان نامیده شودو هرکه نیاشامد غسان خوانده نشود. (از تاج العروس ).نام آبی که بنی مازن بن ازدبن غوث که همان انصارند و بنی جفنه و خزاعه بر آن فرودآمدند، و بدان نامیده شدند. در کتاب عبدالملک بن هشام آمده : غسان آبی است در سد مأرب در یمن ، که آبشخور بنی مازن بن ازدبن غوث بود،و گویند: غسان آبی است در مشان نزدیک جحفه . نصر گوید: غسان آبی است در یمن میان رمع و زبید، و قبایل مشهور بدان منسوبند. و گویند آن نام چهارپایی است که در این آب افتاد و آب به نام وی خوانده شد. حسان و به قولی سعدبن حصین جد نعمان بن بشیر گوید :
یا بنت آل معاذ اننی رجل
من معشر لهم فی المجد بنیان
شم الانوف لهم عز و مکرمة
کانت لهم من جبال الطود ارکان
اما سألت فانا معشر نجب
الازد نسبتنا و الماء غسان .

(از معجم البلدان ).


رجوع به تاریخ قم صص 283 - 284 شود.

غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن عمر عجلی . از سفیان ثوری روایت کند. (از لسان المیزان ج 4 ص 419).


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن فضل بن زید. ابوحامد اشعری از وی حدیثی نقل کرده است . رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 و عیون الاخبار ج 3 ص 52 شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن محمدبن غسان بن موسی عکلی ، مکنی به ابوعلی . او از اسحاق بن جمیل حدیث کند. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 151 شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ناقد. او از ابوالاشهب روایت کند، و مجهول است . (از لسان المیزان ج 4 ص 420).


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن ذهیل سلیطی . شاعری از عرب بود و جریر را هجا گفت . جاحظ در البیان و التبیین (ج 3 ص 126) از شاعری به نام غسان خال «عدار» نام میبرد، و دو بیت شعر از او نقل میکند و شاید همین غسان بن ذهیل باشد.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن عباد. عم زاده ٔ فضل بن سهل ذوالریاستین . او والی خراسان و ماوراءالنهر از طرف مأمون بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام جزء 3 از مجلد 2 ص 352 و تاریخ الحکماء قفطی ص 74 و العقد الفرید ج 8 ص 140 و تاریخ سیستان ص 176 و تاریخ بخارای نرشخی ص 90 شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن عبدالحمید. او کاتب جعفربن سلیم بن علی است . و شیرین سخن و بلیغ و لطیف معانی بود. او راست کتاب رسائل و کتب مدونه ٔ دیگر. (از فهرست ابن الندیم ). جهشیاری و ابن قتیبة وی را کاتب سلیمان بن علی ذکر کرده اند. رجوع به کتاب الوزراء والکتاب ص 76 وعیون الاخبار ج 3 ص 206 و لسان المیزان ج 4 ص 418 شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن عبید حسن (کذا)بن حفص اصفهانی . فقیه محدث و راوی کتاب جامع الصغیر سفیان ثوری است . (فهرست ابن الندیم ). صاحب لسان المیزان گوید: غسان بن عبید موصلی از ابن ابی ذئب و شعبه و گروهی روایت کرده است او از جمله ٔ ثقات و راوی جامع سفیان بود. رجوع به لسان المیزان ج 4 ص 418 شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن مالک . او از حمادبن سلمة روایت کند، و به قول ابوحاتم ضعیف است . (از لسان المیزان ج 4 ص 419)


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن مفضل العلاء، مکنی به ابومعاویه . تابعی است . رجوع به ابومعاویه غسان شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) ابن یسار عوذی ، مکنی به ابومالک . رجوع به ابومالک عوذی شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) پدر قبیله ای است به یمن ، و از آن قبیله اند ملوک غسان . (منتهی الارب ). مازن بن ازدبن غوث است . (از تاج العروس ). قبیله ای است عربی از قبایل «ازد» که اصلاً از یمن بودند، و چون در محلی پرآب به نام غسان سکنی داشتند به همین نام خوانده شده اند. از این قبیله در دوره ٔ جاهلیت در شام خاندان غسانیان حکومت کردند و در عصر اسلام نیز بعض مشاهیر به نام غسانی به ظهور رسیده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ).
- ملوک غسان . رجوع به غسانیان شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) کوفی مرجی ، رئیس فرقه ٔ مرجئه . این شخص چنانکه مقریزی پنداشته غسان بن ابان محدث معروف نیست ، زیرا غسان بن ابان یمامی بودو این کوفی است . رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل غسانیه و ترجمه ٔ الفرق بین الفرق به اهتمام محمد جوادمشکور و ضحی الاسلام ج 3 ص 321 و رجوع به غسانیه شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (اِخ ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن یوسف عبدی ، معروف به غسان بن ابی غسان ، مکنی به ابوعبداﷲ. او خطیب بود. (لسان المیزان ج 5 ص 218). پدر یحیی بن غسان است و در وفد عبدالقیس نزد پیغامبر آمد. اسناد حدیث وی درباره ٔ اشربه و اوعیه مضطرب است . (از الاستیعاب ص 517). رجوع به الاصابة جزء 5 ص 189 و لسان المیزان ج 5 ص 218 شود.


غسان . [ غ َس ْ سا ] (ع اِ) تیزی جوانی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). یقال : ما انت من غسانه ؛ ای من رجاله . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).


غسان . [ غ َس ْ سا ](اِخ ) ابن مضر، مکنی به ابومضر، تابعی و محدث است .


غسان . [ غ َس ْ سا ](اِخ ) سلمی ، مکنی به ابوعبدالرحمن . از عون بن ذکوان حدیثی روایت کرده است . (از لسان المیزان ج 4 ص 419).


غسان . [ غ ِ ] (ع اِ) پوست پاره ای که کودکان پوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جلد یلبسه الصبی . (اقرب الموارد).


غسان . [ غ ُ ] (ع اِ) اقصی القلب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). غُسان یا غَسّان (به ضبط لسان العرب )، ته دل ، گویند: «لقد علمت ان ذلک من غسان قلبک »؛ ای من اقصی نفسک . (از اقرب الموارد).


غسان . [ غ ُس ْ سا ] (اِخ )بطنی است از حضرموت . (انساب سمعانی ورق 409 الف ).


پیشنهاد کاربران

یکی از اصحاب دلیر پیامبر اکرم ص


کلمات دیگر: