( مصدر ) ۱ - بستن و پیچیدن چیزی برای حمل آن بوسیل. چارپا یا یکی از وسایل نقلیه بستن بار . ۲ - آماده برای سفر شدن .
بار بستن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(بَ تَ ) (مص ل . ) آماده برای سفر شدن .
لغت نامه دهخدا
بار بستن.[ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بار بربستن. بار را برای حمل بستن. ترتیب دادن بار برای بردن. پیوسته و استوار کردن بار بر مال. بار درست کردن. بار کردن :
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم ، کنمْتان بیکباره پست.
یک مشتریم نه پیش دکان.
تا دگربار که بیند که بما پیوندند؟
شد یار و دل بتفرقه مشغول کار ماند
او بار بست و خاطر ما زیر بار ماند.
مولانا وحشی گوید :
ای رفیقان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کارسازی می کنم.
نظری راست :
مسافران چمن نارسیده در کوچ اند
شکوفه میرود و شاخ بار می بندد.
ز کهرمْش کهتر پسر بد چهار
بنه برنهادند و بستند بار.
خردمند گنجور بربست بار.
گورخت منه که بار میباید بست.
منوچهررا سال چون شد دوشست
ز گیتی همه بار رفتن ببست.
بربست زآن دیار کرم بارش.
بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت.
وگرنه همه کاروان بار بست
ستانم ، کنمْتان بیکباره پست.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
صد رزمه فضل بار بسته یک مشتریم نه پیش دکان.
خاقانی.
کاروان میرود و بار سفر می بندندتا دگربار که بیند که بما پیوندند؟
سعدی ( خواتیم ).
|| کنایه از سفر کردن و تهیه سفر کردن. واله هروی گوید : شد یار و دل بتفرقه مشغول کار ماند
او بار بست و خاطر ما زیر بار ماند.
مولانا وحشی گوید :
ای رفیقان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کارسازی می کنم.
نظری راست :
مسافران چمن نارسیده در کوچ اند
شکوفه میرود و شاخ بار می بندد.
( از آنندراج ).
رجوع به مجموعه مترادفات ص 17 شود.ز کهرمْش کهتر پسر بد چهار
بنه برنهادند و بستند بار.
فردوسی.
بیاورد ازین هر یکی دوهزارخردمند گنجور بربست بار.
فردوسی.
گو میخ مزن که خیمه میباید کندگورخت منه که بار میباید بست.
سعدی ( صاحبیه ).
|| مردن. درگذشتن. رخت بربستن : منوچهررا سال چون شد دوشست
ز گیتی همه بار رفتن ببست.
فردوسی.
بِکْشید سوی احمد مرسل رخت بربست زآن دیار کرم بارش.
ناصرخسرو.
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بودبار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت.
حافظ.
پیشنهاد کاربران
خداحافظی، الوداع
بار را برای حمل بستن
بار کردن
بار حمل کردن
بار کردن
بار حمل کردن
کلمات دیگر: