یادگیر
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
( اسم ) یاد گیرنده آموزنده قابل تعلیم .
لغت نامه دهخدا
یادگیر. ( نف مرکب ) یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده ، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه :
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.
که آموزشی باشد و یادگیر.
سراینده دانش و یادگیر.
که بهمنش خواندی همی یادگیر.
که بیدارباشید برنا و پیر.
سواری است گوینده و یادگیر.
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.
که با آزمایش بود یادگیر.
اگر هست با دانش و یادگیر.
یکی نامور پیش او یادگیر.
که ای شاه روشندل و یادگیر.
سراینده و با هش و یادگیر.
شمارنده چابکدل و یادگیر.
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
سخنگوی را برگشادی ضمیر.
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.
اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم...
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.
فردوسی.
بدو گفت دانا شود مرد پیرکه آموزشی باشد و یادگیر.
فردوسی.
منم پاک فرزند شاه اردشیرسراینده دانش و یادگیر.
فردوسی.
نبیره جهاندار شاه اردشیرکه بهمنش خواندی همی یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت با هر که بد یادگیرکه بیدارباشید برنا و پیر.
فردوسی.
شنیدم که فرزند تو اردشیرسواری است گوینده و یادگیر.
فردوسی.
فرستاد قیصر یکی یادگیربنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیرکه با آزمایش بود یادگیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این چرخ پیراگر هست با دانش و یادگیر.
فردوسی.
ازآن بهره ای گوی و میدان و تیریکی نامور پیش او یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت ایزد گشسب دبیرکه ای شاه روشندل و یادگیر.
فردوسی.
که باشند دانا و دانش و پذیرسراینده و با هش و یادگیر.
فردوسی.
نکوخط و داننده باید دبیرشمارنده چابکدل و یادگیر.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
فرسته گسی ساز دانش پذیرنهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی ( گرشاسبنامه ص 265 ).
و گر بودی او یک تنه یادگیرسخنگوی را برگشادی ضمیر.
نظامی.
- سخن یادگیر ؛ آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد.خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.
فردوسی.
|| به خاطر آورنده. متذکرشونده : اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم...
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
|| بخاطر سپارنده. ازبرکننده : نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.
فردوسی.
|| در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد : یادگیر. (نف مرکب ) یادگیرنده . تعلیم گیرنده . آموزنده ، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه :
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سراینده ٔ دانش و یادگیر.
نبیره ٔ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر.
چنین گفت با هر که بد یادگیر
که بیدارباشید برنا و پیر.
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواری است گوینده و یادگیر.
فرستاد قیصر یکی یادگیر
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر.
چنین داد پاسخ که این چرخ پیر
اگر هست با دانش و یادگیر.
ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر.
چنین گفت ایزد گشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر.
که باشند دانا و دانش و پذیر
سراینده و با هش و یادگیر.
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابکدل و یادگیر.
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.
- سخن یادگیر ؛ آموزنده و تعلیم گیرنده . حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد.
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.
|| به خاطر آورنده . متذکرشونده :
اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم ...
|| بخاطر سپارنده . ازبرکننده :
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.
|| در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد :
سکندر چو بشنید از آن یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تاخره ٔ اردشیر.
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده ام زین نشان برحریر
نهاده بنزد یکی یادگیر.
برو رانده ام حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشدم یا هراس .
گزیدند [ سلم و تور ] پس موبدی تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر.
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار و ز یادگیران فرست .
برفتند بیدارده مردپیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر.
مر او را کنون مردم یادگیر
همی خواندش بابکان اردشیر.
از ایران یکی نامجویم دبیر
خردمندو روشندل و یادگیر.
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشندل و یادگیر.
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر.
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر.
چنین گفت هرمز که مهران دبیر
بزرگ است و گوینده و یادگیر.
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر.
چو من نامه یابم ز پیران خویش
از این پرهنر یادگیران خویش .
شهنشاه گوید که از گنج من
مبادا کسی شاد بیرنج من
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا وپیر.
فرستاده ای برگزیدی دبیر
خردمند و بادانش و یادگیر.
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده بود اوو هم یادگیر.
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر.
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و دانا و هم یادگیر.
بیامدجهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر.
چو روشن روان گشت و دانش پذیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
بخواند آن زمان کس که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
چو اشتاد و خراد و برزین پیر
دو دانای گوینده و یادگیر.
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و گوینده و یادگیر.
ز لشکر گزیدند مردی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
بجوید سخنگوی و دانش پذیر
پژوهنده ٔ اختر و یادگیر.
چنین گفت هم یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یادگیر.
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر.
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.
فردوسی .
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.
فردوسی .
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سراینده ٔ دانش و یادگیر.
فردوسی .
نبیره ٔ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر.
فردوسی .
چنین گفت با هر که بد یادگیر
که بیدارباشید برنا و پیر.
فردوسی .
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواری است گوینده و یادگیر.
فردوسی .
فرستاد قیصر یکی یادگیر
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.
فردوسی .
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر.
فردوسی .
چنین داد پاسخ که این چرخ پیر
اگر هست با دانش و یادگیر.
فردوسی .
ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر.
فردوسی .
چنین گفت ایزد گشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر.
فردوسی .
که باشند دانا و دانش و پذیر
سراینده و با هش و یادگیر.
فردوسی .
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابکدل و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه ).
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 265).
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.
نظامی .
- سخن یادگیر ؛ آموزنده و تعلیم گیرنده . حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد.
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.
فردوسی .
|| به خاطر آورنده . متذکرشونده :
اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم ...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
|| بخاطر سپارنده . ازبرکننده :
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.
فردوسی .
|| در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد :
سکندر چو بشنید از آن یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.
فردوسی .
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تاخره ٔ اردشیر.
فردوسی .
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده ام زین نشان برحریر
نهاده بنزد یکی یادگیر.
فردوسی .
برو رانده ام حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشدم یا هراس .
فردوسی .
گزیدند [ سلم و تور ] پس موبدی تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر.
فردوسی .
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار و ز یادگیران فرست .
فردوسی .
برفتند بیدارده مردپیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر.
فردوسی .
مر او را کنون مردم یادگیر
همی خواندش بابکان اردشیر.
فردوسی .
از ایران یکی نامجویم دبیر
خردمندو روشندل و یادگیر.
فردوسی .
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشندل و یادگیر.
فردوسی .
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر.
فردوسی .
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر.
فردوسی .
چنین گفت هرمز که مهران دبیر
بزرگ است و گوینده و یادگیر.
فردوسی .
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر.
فردوسی .
چو من نامه یابم ز پیران خویش
از این پرهنر یادگیران خویش .
فردوسی .
شهنشاه گوید که از گنج من
مبادا کسی شاد بیرنج من
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا وپیر.
فردوسی .
فرستاده ای برگزیدی دبیر
خردمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی .
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده بود اوو هم یادگیر.
فردوسی .
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر.
فردوسی .
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و دانا و هم یادگیر.
فردوسی .
بیامدجهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر.
فردوسی .
چو روشن روان گشت و دانش پذیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی .
بخواند آن زمان کس که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی .
چو اشتاد و خراد و برزین پیر
دو دانای گوینده و یادگیر.
فردوسی .
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و گوینده و یادگیر.
فردوسی .
ز لشکر گزیدند مردی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی .
بجوید سخنگوی و دانش پذیر
پژوهنده ٔ اختر و یادگیر.
فردوسی .
چنین گفت هم یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یادگیر.
فردوسی .
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی .
کلمات دیگر: