یالمند.[ م َ ] ( ص مرکب ) عیالمند. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). عیالمند و خداوند اهل و عیال و فرزند. ( ناظم الاطباء ) :
ضعیفم یالمندم تنگدستم
چه خوانم داستان رامی و ویس.
سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ).
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم ،گشتم تحکمی.
سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ).