مترادف پز : شکل، سرووضع، لباس، وضع، افاده، تبختر، تظاهر، خودنمایی، فیس
برابر پارسی : رفتار، ریخت
posture
show
شکل، سرووضع، لباس، وضع
افاده، تبختر، تظاهر، خودنمایی، فیس
۱. شکل، سرووضع، لباس، وضع
۲. افاده، تبختر، تظاهر، خودنمایی، فیس
(پُ) [ فر . ] (اِ.) شکل ، وضع ، حالت . ؛~عالی جیب خالی خودآرایی و جلوه فروشی در عین بی پولی و بی هنری .
(پَ) (اِ.) پشتة بلند، عقبه ، کتل ، پژ.
پز. [ پ َ ] (اِ) پژ. عَقبة. کُتل . پشته ٔ بلند و نیز رجوع به پژ شود.
پز. [ پ َ ] (نف مرخم ) مخفف پزنده و این لفظ چون مزید مؤخردر آخر بسیاری از کلمات درآید: آجرپز. آشپز. آهک پز.پاچه پز. پی تی پز. پلوپز. چای پز. چلوپز. حلواپز. حلیم پز. خاصه پز. خرجی پز. خرده پز. خشت پز. خشکه پز. خوراک پز. خوردی پز. دست پز. دستی پز. دیزی پز. دیگ پز (طباخ ). شُله پز. شیره پز. شیرینی پز. صابون پز. فرنی پز. قابلمه پز.قلیه پز (قلاء). کاشی پز. کباب پز. کله پز. کوزه پز. کوفته پز. کیپاپز. گچ پز. گِردَه پز. گنده پز. لواش پز. مزدی پز. هریسه پز. یخنی پز. || (ن مف مرخم ) پخته : ناپز. نیم پز. || در بعض کلمات مرکبه بمعنی به آب پخته آید چون آب پز: تخم مرغ آب پز. گوشت آب پز. || (اِ مص ) گاه بصورت مصدر استعمال شود: پخت و پز. || (فعل امر) امر است از پختن .
- امثال :
آنقدر بپز که بتوانی بخوری .
پز. [ پ ُ ] (فرانسوی ، اِ) بمعنی وضع و تظاهر و ادعا.در زبان فارسی بمعنی ریخت و هیأت و شکل و صورت : پزش را باش ! یعنی هیأت و ظاهر او را نگر.
- بدپز ؛ بدشکل . بدریخت .
- خوش پز ؛ خوش هیأت . خوش ریخت . زیبا.
- امثال :
پُزِ عالی جیب ِ خالی .
۱. = پختن
۲. پزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آشپز، کلهپز.
٣. پخته (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبپز.
٤. (اسم مصدر) [قدیمی] آشپزی: پختوپز.
۱. شیوۀ آراستن وضع ظاهری.
۲. فخرفروشی و خودنمایی.
۳. شکل و وضع ظاهری.