مترادف بانگ زدن : آواز کردن، صدازدن، صلا در دادن، فریاد زدن
بانگ زدن
مترادف بانگ زدن : آواز کردن، صدازدن، صلا در دادن، فریاد زدن
فارسی به انگلیسی
to cry, to exclaim, to call out
call, crow, cry, halloo, shout, whoop
فارسی به عربی
بکاء , صح , غراب
مترادف و متضاد
خروش برآوردن، داد زدن، فریاد زدن، گریه کردن، صدا کردن، خروشیدن، بانگ زدن، مصوت کردن
بانگ زدن
اعلام کردن، بانگ زدن، بعموم اگهی دادن، از روی تعجب فریاد زدن
آواز کردن، صدازدن، صلا در دادن، فریاد زدن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - فریاد زدن آواز بلند بر آوردن. ۲ - باز داشتن چیزی نگاهداشتن . یا بانگ زدن بر کسی . راندن وی دور کردن او از پیش .
فرهنگ معین
(زَ دَ ) (مص ل . ) فریاد زدن ، آواز بلند برآوردن .
لغت نامه دهخدا
بانگ زدن. [ زَ دَ ] ( مص مرکب ) فریاد کردن. فریاد زدن. بانگ برآوردن. آواز کردن کسی را از روی سختی و غضب. ( ناظم الاطباء ). صدا زدن و داد زدن. ( فرهنگ نظام ). آواز دادن. آوا دردادن. تشر زدن. ( فرهنگ نظام ) :
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.
که شو بانگ زن پیش این بارگاه.
بأست ار بانگ برزمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد.
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب.
که بند از دهان سگان کرد باز.
سنگ برین شیشه خوناب زن.
که با دولت نشاید کردکندی.
پشه افغان کرد از ظلمت بیا.
بانگ زد آن طفل کانی لم امت.
چو باکودکان برنیایی به مشت.
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میزند خشخاش.
- بانگ بر ابلق زدن ؛ فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت. ( ناظم الاطباء ). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد.
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی.
زدی بانگ کای نامداران جنگ هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ.
فردوسی.
منادی گری را بفرمود شاه که شو بانگ زن پیش این بارگاه.
فردوسی.
بوالقاسم پسرش بانگ برغلامان زد. ( تاریخ بیهقی ). قاید بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324 ). بوسهل این مقدار بامام میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد به شبورقان ، من بانگی بر وی زدم. ( همان کتاب ص 323 ). بانگ زد دانیال راکه بیرون آی. ( مجمل التواریخ والقصص ).بأست ار بانگ برزمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد.
انوری.
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدندکاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب.
خاقانی.
یکی بانگ زد روبه حیله سازکه بند از دهان سگان کرد باز.
نظامی.
بانگ برین دور جگرتاب زن سنگ برین شیشه خوناب زن.
نظامی.
دگر ره بانگ زد بر خود بتندی که با دولت نشاید کردکندی.
نظامی.
بانگ زد آن شه که ای باد صباپشه افغان کرد از ظلمت بیا.
مولوی.
خواست تا او سجده آرد پیش بت بانگ زد آن طفل کانی لم امت.
مولوی.
مزن بانگ با شیرمردان درشت چو باکودکان برنیایی به مشت.
سعدی ( بوستان ).
وقتی به غرور جوانی بانگ برمادر زدم. ( گلستان ).قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میزند خشخاش.
سعدی ( طیبات ).
اجلاب ؛ بانگ برچیزی زدن. ( منتهی الارب ). || کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. ( انجمن آرای ناصری ). راندن و دور کردن کسی را ازپیش. ( ناظم الاطباء ). || کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی. ( آنندراج ) ( برهان قاطع ).- بانگ بر ابلق زدن ؛ فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت. ( ناظم الاطباء ). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد.
بانگ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) فریاد کردن . فریاد زدن . بانگ برآوردن . آواز کردن کسی را از روی سختی و غضب . (ناظم الاطباء). صدا زدن و داد زدن . (فرهنگ نظام ). آواز دادن . آوا دردادن . تشر زدن . (فرهنگ نظام ) :
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ .
منادی گری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش این بارگاه .
بوالقاسم پسرش بانگ برغلامان زد. (تاریخ بیهقی ). قاید بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). بوسهل این مقدار بامام میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد به شبورقان ، من بانگی بر وی زدم . (همان کتاب ص 323). بانگ زد دانیال راکه بیرون آی . (مجمل التواریخ والقصص ).
بأست ار بانگ برزمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد.
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب .
یکی بانگ زد روبه حیله ساز
که بند از دهان سگان کرد باز.
بانگ برین دور جگرتاب زن
سنگ برین شیشه ٔ خوناب زن .
دگر ره بانگ زد بر خود بتندی
که با دولت نشاید کردکندی .
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا.
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل کانی لم امت .
مزن بانگ با شیرمردان درشت
چو باکودکان برنیایی به مشت .
وقتی به غرور جوانی بانگ برمادر زدم . (گلستان ).
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میزند خشخاش .
اجلاب ؛ بانگ برچیزی زدن . (منتهی الارب ). || کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. (انجمن آرای ناصری ). راندن و دور کردن کسی را ازپیش . (ناظم الاطباء). || کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی . (آنندراج ) (برهان قاطع).
- بانگ بر ابلق زدن ؛ فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت . (ناظم الاطباء). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد.
- || اسب را تیز کردن . (از آنندراج ) :
چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جزتو که یارد که اناالحق زند.
- بانگ برزدن ؛ نهر. انتهار. (ترجمان القرآن ). هبهبة. نبر. (منتهی الارب ). تشر زدن . فریاد کردن برای تنبیه وترساندن کسی :
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔصدستون .
بدو بانگ برزد یل اسفندیار
که بسیار گفتن نیاید بکار.
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه ترگشت جنگی سرش .
و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 352). و حاسدان و دشمنان ماکه به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر میکردیم .(تاریخ بیهقی ص 214).
ازچهارسو بانگ برزدند... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 81).
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کای نظامی .
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت .
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان .
شبی برزدم بانگ بر وی درشت
همو گفت مسکین به جورش بکشت .
...بانگ برزد که خاموش کن
به مقدار خود گفت باید سخن .
- بانگ برقدم زدن ؛ جلد و تیز رفتن . (آنندراج ). هی برقدم زدن . بتندی روبراه نهادن . تیز رفتن :
ز مسجد نعره ٔمستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا برقدم زد.
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی .
زدی بانگ کای نامداران جنگ
هرآنکس که دارد دل و نام و ننگ .
فردوسی .
منادی گری را بفرمود شاه
که شو بانگ زن پیش این بارگاه .
فردوسی .
بوالقاسم پسرش بانگ برغلامان زد. (تاریخ بیهقی ). قاید بانگ بر او زد و دست به قراچولی کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). بوسهل این مقدار بامام میگفت که آلتونتاش رایگان از دست بشد به شبورقان ، من بانگی بر وی زدم . (همان کتاب ص 323). بانگ زد دانیال راکه بیرون آی . (مجمل التواریخ والقصص ).
بأست ار بانگ برزمانه زند
گرگ را سیرت شبان باشد.
انوری .
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب .
خاقانی .
یکی بانگ زد روبه حیله ساز
که بند از دهان سگان کرد باز.
نظامی .
بانگ برین دور جگرتاب زن
سنگ برین شیشه ٔ خوناب زن .
نظامی .
دگر ره بانگ زد بر خود بتندی
که با دولت نشاید کردکندی .
نظامی .
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا.
مولوی .
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل کانی لم امت .
مولوی .
مزن بانگ با شیرمردان درشت
چو باکودکان برنیایی به مشت .
سعدی (بوستان ).
وقتی به غرور جوانی بانگ برمادر زدم . (گلستان ).
قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند
که از میان تهی بانگ میزند خشخاش .
سعدی (طیبات ).
اجلاب ؛ بانگ برچیزی زدن . (منتهی الارب ). || کنایه از راندن و دور کردن کسی را از پیش باشد. (آنندراج ) (برهان قاطع). کنایه از راندن و نگاه داشتن کسی را برجای خود که تعدی نکند. (انجمن آرای ناصری ). راندن و دور کردن کسی را ازپیش . (ناظم الاطباء). || کنایه از باز داشتن و نگاه داشتن چیزی . (آنندراج ) (برهان قاطع).
- بانگ بر ابلق زدن ؛ فریاد کردن بر عدم مساعدت بخت . (ناظم الاطباء). یعنی زمانه و روزگاررا زجر کند و آزار دهد.
- || اسب را تیز کردن . (از آنندراج ) :
چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جزتو که یارد که اناالحق زند.
نظامی .
- بانگ برزدن ؛ نهر. انتهار. (ترجمان القرآن ). هبهبة. نبر. (منتهی الارب ). تشر زدن . فریاد کردن برای تنبیه وترساندن کسی :
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔصدستون .
فردوسی .
بدو بانگ برزد یل اسفندیار
که بسیار گفتن نیاید بکار.
فردوسی .
یکی بانگ برزد برو مادرش
که آسیمه ترگشت جنگی سرش .
فردوسی .
و نزدیک بود که خللی افتادی جامه دار را اما خود پیش رفت و بانگ بر لشکر زد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). خوارزمشاه بانگ برزد و مددی فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 352). و حاسدان و دشمنان ماکه به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند ایشان را بانگ برزد و ما صبر میکردیم .(تاریخ بیهقی ص 214).
ازچهارسو بانگ برزدند... (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 81).
ولی چون کرد حیرت تیزگامی
عنایت بانگ برزد کای نظامی .
نظامی .
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ برزد چنانکه او را کشت .
نظامی .
طوطی اندر گفت آمد در زمان
بانگ بر درویش برزد کای فلان .
مولوی .
شبی برزدم بانگ بر وی درشت
همو گفت مسکین به جورش بکشت .
سعدی (بوستان ).
...بانگ برزد که خاموش کن
به مقدار خود گفت باید سخن .
امیرخسرو.
- بانگ برقدم زدن ؛ جلد و تیز رفتن . (آنندراج ). هی برقدم زدن . بتندی روبراه نهادن . تیز رفتن :
ز مسجد نعره ٔمستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا برقدم زد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج ).
پیشنهاد کاربران
( مصدر ) نهیب زدن به ( بر ) کسی . فریاد کشیدن بسوی او .
کلمات دیگر: