کلمه جو
صفحه اصلی

پروار


مترادف پروار : چاق، سمین، فربه، مسمن، پرورش، پشتیبان، پشتیوان، رف، طاقچه، پرواره، پیسیاره، تفسره، قاروره

متضاد پروار : لاغر

فارسی به انگلیسی

feeder


fattened


fattened, feeder

مترادف و متضاد

چاق، سمین، فربه، مسمن ≠ لاغر


پرورش


پشتیبان، پشتیوان


رف، طاقچه


پرواره، پیسیاره، تفسره، قاروره


۱. چاق، سمین، فربه، مسمن
۲. پرورش
۳. پشتیبان، پشتیوان
۴. رف، طاقچه
۵. پرواره، پیسیاره، تفسره، قاروره ≠ لاغر


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- خان. تابستانی خان. بادگیردار. ۲- خانه ای که بر بالای خان. دیگری ساخته باشند و اطراف آن باز باشد بالا خانه پربار پرباره پربال پرباله فربال فرباله برواره . ۳- مجمر. عود. ۴- رف طاق طاقچه پرواره. ۵- گنجینه. ۶- تخته هایی که سقف خانه را بدان پوشند.

فرهنگ معین

( ~. ) (اِمر. ) ۱ - خانة تابستانی ، خانة بادگیر. ۲ - بالاخانه . ۳ - آتشدان عودسوز. ۴ - رف ، طاقچه . ۵ - تخته هایی که سقف خانه را بدان پوشند. ۶ - قلعه ، حومه ، پربار و پرباره و پربال و پرباله و فربال و فرباله و برواره و فرواره نیز گویند .
(پَ ) [ په . ] ۱ - (ص . ) فربه ، چاق . ۲ - (اِمر. ) جایی که گوسفند یا گاو را نگاهدارند تا فربه شوند.

( ~.) (اِمر.) 1 - خانة تابستانی ، خانة بادگیر. 2 - بالاخانه . 3 - آتشدان عودسوز. 4 - رف ، طاقچه . 5 - تخته هایی که سقف خانه را بدان پوشند. 6 - قلعه ، حومه ؛ پربار و پرباره و پربال و پرباله و فربال و فرباله و برواره و فرواره نیز گویند .


(پَ) [ په . ] 1 - (ص .) فربه ، چاق . 2 - (اِمر.) جایی که گوسفند یا گاو را نگاهدارند تا فربه شوند.


لغت نامه دهخدا

پروار. [ پ َرْ ] ( ص ) فربه. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). سَمین. بشبیون :
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
اوحدی.
مرغ گوید به شبان تو گذارنده خلق
ز تو کرده ست ز تن قسمت پروار مرا ( کذا ).
منطقی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
|| ( اِ ) جانوری باشد که آنرا در جای خوبی بندند و خوراک لایق دهند تا فربه شود. ( برهان ). جانوری که در خانه تابستانی خنک بربندند تا فربه شود بدین جهت پرواری گویند و مردم گمان برند که بمعنی پرورش داده است وحال آنکه بدین معنی پرورده است نه پرواری. ( رشیدی ). || ( اِمص ) پرورش. آنکه خود را بپرورانند.( لغت نامه اسدی ) :
روان پرور ایدون که تن پروری
به پروار تن رنج تا کی بری.
اسدی.
|| ( اِ ) جائی که جانوران را نگاه دارند تا فربه شوند :
روز بپروار بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از آن شد چنان.
خاقانی.
|| مجمره عود را خوانند... دقیقی گوید :
مجمره را آتش لطیف برافروخت
عود بپروار برنهاد و همی سوخت.
( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
این معنی و شاهد آن در سایر نسخ لغت نامه اسدی نیز آمده است. لیکن در این بیت یا پروار بمعنی فروارخانه زمستانی و امثال آن است و یا خروار بمعنی بسیار، چه مجمره را در مصراع اول گفته و همان در مصراع دوم برای رسانیدن مقصود کافی بود. || رف و طاق و طاقچه. پرواره. || گنجینه. ( برهان ) ( جهانگیری ). || خانه تابستانی و خانه بادگیردار را نیز گویند یعنی اطراف آن تمام پنجره داشته باشد. ( برهان ). خانه تابستانی سرد. ( رشیدی ). خانه تابستانی. ( جهانگیری ). || خانه ای را گویند که بر بالای خانه سازند و دراطراف آن دریچه ها گذاشته باشند تا از هر جانب که باد در اهتزاز آید در آن خانه بوزد و آنرا پربار و پرباره و پربال و پرباله و فربال و فرباله نیز خوانند. ( جهانگیری ). برواره. ( رشیدی ). بالاخانه. || تخته هائی که سقف خانه را بدان پوشند. ( برهان ) ( جهانگیری ). || بول و پیشاب بیمار که پیش طبیب برند. ( برهان ). قاروره. دلیل. پرواره. پیسیار.
|| مایه ٔاقتحام. پشتوان :
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود .
رودکی ( از کلیله و دمنه ).
|| جغدسرای ( ؟ ) را گویند. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).

پروار. [ پ َرْ ] (ص ) فربه . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). سَمین . بشبیون :
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.

اوحدی .


مرغ گوید به شبان تو گذارنده ٔ خلق
ز تو کرده ست ز تن قسمت پروار مرا (کذا).
منطقی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
|| (اِ) جانوری باشد که آنرا در جای خوبی بندند و خوراک لایق دهند تا فربه شود. (برهان ). جانوری که در خانه ٔ تابستانی خنک بربندند تا فربه شود بدین جهت پرواری گویند و مردم گمان برند که بمعنی پرورش داده است وحال آنکه بدین معنی پرورده است نه پرواری . (رشیدی ). || (اِمص ) پرورش . آنکه خود را بپرورانند.(لغت نامه ٔ اسدی ) :
روان پرور ایدون که تن پروری
به پروار تن رنج تا کی بری .

اسدی .


|| (اِ) جائی که جانوران را نگاه دارند تا فربه شوند :
روز بپروار بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از آن شد چنان .

خاقانی .


|| مجمره ٔ عود را خوانند... دقیقی گوید :
مجمره را آتش لطیف برافروخت
عود بپروار برنهاد و همی سوخت .

(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


این معنی و شاهد آن در سایر نسخ لغت نامه ٔ اسدی نیز آمده است . لیکن در این بیت یا پروار بمعنی فروارخانه ٔ زمستانی و امثال آن است و یا خروار بمعنی بسیار، چه مجمره را در مصراع اول گفته و همان در مصراع دوم برای رسانیدن مقصود کافی بود. || رف و طاق و طاقچه . پرواره . || گنجینه . (برهان ) (جهانگیری ). || خانه ٔ تابستانی و خانه ٔ بادگیردار را نیز گویند یعنی اطراف آن تمام پنجره داشته باشد. (برهان ). خانه ٔ تابستانی سرد. (رشیدی ). خانه تابستانی . (جهانگیری ). || خانه ای را گویند که بر بالای خانه سازند و دراطراف آن دریچه ها گذاشته باشند تا از هر جانب که باد در اهتزاز آید در آن خانه بوزد و آنرا پربار و پرباره و پربال و پرباله و فربال و فرباله نیز خوانند. (جهانگیری ). برواره . (رشیدی ). بالاخانه . || تخته هائی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان ) (جهانگیری ). || بول و پیشاب بیمار که پیش طبیب برند. (برهان ). قاروره . دلیل . پرواره . پیسیار.
|| مایه ٔاقتحام . پشتوان :
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود .

رودکی (از کلیله و دمنه ).


|| جغدسرای (؟) را گویند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
- بپروار بستن ؛ فربه کردن . پروار کردن :
سودای تو از برای قربان
بسته ست زمانه را بپروار.

عمادی شهریاری .


- بپروار داشتن ؛ بپرواری بستن :
وگر شد دشمنش فربه ز نعمت هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد بپروارش .

مجیرالدین بیلقانی .


کس مرغ را که داشت بپروار، ندهد آب
من مرغ وارز آب بپروار میروم .

خاقانی .


نه از رحم و انصاف قصاب باشد
اگر گوسفندی بپروار دارد.

حاج سید نصراﷲ تقوی .


- پروار کردن ؛ تسمین . فربه کردن گوسفند و گاو و مرغ و جز آن .
- پروار گرفتن ؛ فربه شدن :
پروار گرفت روز و بر شب
تبهای دق از نهان برافکند.

خاقانی .



فرهنگ عمید

۱. چاق؛ فربه: ◻︎ اسب لاغرمیان به کار آید / روز میدان، نه گاو پرواری (سعدی: ۶۰).
۲. حیوانی که آن را در جای خوب ببندند و خوراک خوب بدهند تا فربه شود.


۱. آتشدان؛ مجمر.
۲. عودسوز.


۱. چاق، فربه: اسب لاغرمیان به کار آید / روز میدان، نه گاو پرواری (سعدی: ۶۰ ).
۲. حیوانی که آن را در جای خوب ببندند و خوراک خوب بدهند تا فربه شود.
۱. آتشدان، مجمر.
۲. عودسوز.

گویش مازنی

/par vaar/ پلوار

پلوار



کلمات دیگر: