مترادف تحلی : اراستگی، تخلق، مهذب شدگی، آراسته شدن، متحلی شدن، زینت یافتن
تحلی
مترادف تحلی : اراستگی، تخلق، مهذب شدگی، آراسته شدن، متحلی شدن، زینت یافتن
مترادف و متضاد
۱. اراستگی، تخلق، مهذبشدگی
۲. آراسته شدن، متحلی شدن
۳. زینت یافتن
فرهنگ فارسی
موی روی پوست و چرک و سیاهی آن
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
تحلی . [ت َ ح َل ْ لی ] (ع مص ) (از «ح ل ی ») پیرایه برکردن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از دهار). زیور پوشیدن و آراسته شدن . (آنندراج ). بازیور شدن زن و مستفید گردیدن به آن و پوشیدن زیور و آراسته شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحلی. [ ت َ ح َل ْ لی ] ( ع مص ) ( از «ح ل و» ) شیرین دریافتن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || شیرین دانستن چیزی را. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ).
تحلی ٔ. [ ت ِ ل ِءْ ] ( ع اِ ) ( از «ح ل ء» ) موی روی پوست و چرک و سیاهی آن. || پوست کاردرسیده و زخم شده وقت باز کردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ).
تحلی ٔ. [ ت َ ] ( ع مص ) ( از «ح ل ء» ) تحلئة. بازداشتن کسی را از آب و نوشیدن ندادن. || درهمی به کسی دادن. || شیرین ساختن پِسْت را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ).
تحلی ٔ. [ ت َ ] (ع مص ) (از «ح ل ء») تحلئة. بازداشتن کسی را از آب و نوشیدن ندادن . || درهمی به کسی دادن . || شیرین ساختن پِسْت را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلی ٔ. [ ت ِ ل ِءْ ] (ع اِ) (از «ح ل ء») موی روی پوست و چرک و سیاهی آن . || پوست کاردرسیده و زخم شده وقت باز کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلی . [ ت َ ح َل ْ لی ] (ع مص ) (از «ح ل و») شیرین دریافتن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || شیرین دانستن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
فرهنگ عمید
۲. زینت یافتن، آراسته شدن.