تار و مار. [ رُ ] ( ص مرکب ، از اتباع ) پراکنده و ازهم پاشیده و زیروزبرشده. و ناچیز و نابود گردیده. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). بسیار پریشان باشد. ( برهان ). پراکنده و دربدر و نابود. ( فرهنگ نظام ). زیر و زبر. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ). زیر و زبر. درهم و برهم و پریشان و پراکنده. ( بهار عجم ). این دو لفظ مترادفانند مثل «ترت و مرت » یعنی ناچیز و معدوم شده. ( فرهنگ خطی نسخه کتابخانه مؤلف ). ترت و مرت. تند و خوند هجند. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). شذرمذر. شغربغر. پرت و پلا. ترت و پرت. پریشان. متفرق. مضمحل. داغون. ولو. پاچیده. پخش و پلا. تباه و تبست. با لفظ کردن و شدن مستعمل است :
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند تار و مار.
خجسته.
بسا سپاه گرانا که بی سپاه شدند
ز جنبش قلمی تار و مار و زیر و زبر.
فرخی.
گر فتنه بود چون سر زلفت به انبهی
اکنون نسیم عدل تواش تار و مار کرد.
سنایی ( از آنندراج ) ( از جهانگیری ) ( از بهار عجم ).
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد.
خاقانی.
همچو دم کژدم است کار جهان پرگره
چون دم کژدم ازو چند شوی تار و مار؟
خاقانی.
ترا کعبه دل درون تار و مار
برون دیو صورت کنی پرنگار.
خاقانی.
عالمی کردی ز تاب تیغ برّان ترت و مرت
کشوری کردی ز سهم تیر پرّان تار و مار.
محمد هندوشاه.
هر تار پیرهن شده ماری بقصد خصم
جز دشمنش که یافته معنی تار و مار.
ابوطالب کلیم ( از بهار عجم ).
یک دل حواس جمع مرا تار و مار کرد
زلف شکسته تو بصد دل چه میکند؟
صائب ( از بهار عجم ).
رجوع به «تار مار» و «تار و مال » شود.