مترادف پنداری : تصوری، خیالی، وهمی، گویی، گوییا، همانا
پنداری
مترادف پنداری : تصوری، خیالی، وهمی، گویی، گوییا، همانا
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
خیالی
مترادف و متضاد
خیالی، وهمی، تصوری، موهوم، پنداری، انگاشتی
تصوری، خیالی، وهمی
گویی، گوییا، همانا
۱. تصوری، خیالی، وهمی
۲. گویی، گوییا، همانا
فرهنگ فارسی
پنداشتن، گویی، گوئیا، گویا، گمان بری ، خیالی، وهمی، خیال باف
( صفت ) ۱- معجب . ۲- خیالی وهمی تصوری .
( صفت ) ۱- معجب . ۲- خیالی وهمی تصوری .
فرهنگ معین
(پِ ) ۱ - (ص نسب . ) خیال باف . ۲ - خیالی ، وهمی . ۳ - کلمة فعل از پنداشتن : گویی ، گویا.
لغت نامه دهخدا
پنداری. [ پ ِ ] ( ق ) گوئی. گوئیا. گویا. همانا. مانا. ظاهراً. گمان بری :
از آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید
درو شسته ست پنداری نگار من رخ گلگون.
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
همی گویند و پنداری که وخشورند یا کندا.
بخواهم سوختن آخر که هم اینجای پر هورم.
هست پنداری آتش اندر آب.
کاسمان آسمانه ایست خدنگ.
گوئی از یارک بدمهر است او را گله ای
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده بحلقش در مشکین تله ای.
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار.
همه کفها بساغرها همه سرها به افسرها.
گشاده مرغکان بر شاخ چون داود حنجرها.
برسر تصویر زنگاری که بندند آینه [ کذا ].
تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا.
از آب جوی هر ساعت همی بوی گلاب آید
درو شسته ست پنداری نگار من رخ گلگون.
( منسوب به رودکی ).
سیاوخش است پنداری میان شهرو کوی اندرفریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فرداهمی گویند و پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
جوانی زود پنداری بخواهد کرد بدرودم بخواهم سوختن آخر که هم اینجای پر هورم.
کسائی.
گر به بیغاله از کدو فکنی هست پنداری آتش اندر آب.
عنصری.
وز دژم روی ابرپنداری کاسمان آسمانه ایست خدنگ.
فرخی.
فاخته وقت سحرگاه کند مشغله ای گوئی از یارک بدمهر است او را گله ای
کرده پنداری گرد تله ای هروله ای
تا در افتاده بحلقش در مشکین تله ای.
منوچهری.
پنداری تبخاله خردک بدمیده است بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار.
منوچهری.
خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار.
منوچهری.
عروسانند پنداری بگرد مرز پوشیده همه کفها بساغرها همه سرها به افسرها.
منوچهری.
زمین محراب داود است از بس سبزه پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داود حنجرها.
منوچهری.
راست پنداری بلورین جامهای چینیان برسر تصویر زنگاری که بندند آینه [ کذا ].
منوچهری.
شاه نگاه کرد و آن همای را بدید با جماعت گفت پنداری این همان است که ما او را ازدست آن مار برهانیدیم. ( نوروزنامه ).تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا بر سر مرا.
معزی.
|| ( ص نسبی )معجب. || خیالی. وهمی. تصوری.فرهنگ عمید
۱. گویی، همانا، گوییا، گویا، گمان بری. &delta، دراصل فعل مضارع سادۀ دوم شخص مفرد از «پنداشتن» است.
۲. (صفت نسبی، منسوب به پندار ) خیالی، وهمی.
۳. خیال باف.
۲. (صفت نسبی، منسوب به پندار ) خیالی، وهمی.
۳. خیال باف.
۱. گویی؛ همانا؛ گوییا؛ گویا؛ گمان بری. Δ دراصل فعل مضارع سادۀ دومشخص مفرد از «پنداشتن» است.
۲. (صفت نسبی، منسوب به پندار) خیالی؛ وهمی.
۳. خیالباف.
پیشنهاد کاربران
پنداری :فکر میکنی
انگار
کلمات دیگر: