کلمه جو
صفحه اصلی

جعد


مترادف جعد : زلف، گیسو، مو

فارسی به انگلیسی

curl, lock of hair, ringlet, wave

curl, ringlet, wave


ringlet, wave


مترادف و متضاد

زلف، گیسو، مو


فرهنگ فارسی

موی پیچیده، زلف مرغول، خلاف مسترسل، جعادجمع
۱-( اسم ) پیچش ( گیسو ). ۲- ( صفت ) مجمد پیچیده ( موی گیسو ) .
تبریزی شیخ امام ... معاصر فقیه زاهد بود به مقبره کحیل مدفونست

(ادبی) پیچش مو، فر


فرهنگ معین

(جَ ) [ ع . ] (اِ. ) موی پیچیده ، موی تاب - دار.

لغت نامه دهخدا

جعد. [ ج َ ] (ع اِ) موی مرغول .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). پشک . بشک . مرغول . پیچیده . درهم پیچیده . زره . شکن . شکنج . مجعد. موی پیچیده . موی شکسته . موی مجعد. وژگال ، مقابل خوار وفرخال . موی کوتاه ، مقابل سبط و مسترسل :
سر زلف و جعدش چو مشکین زره
فکنده ست گوئی گره بر گره .

فردوسی .


چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه .

فردوسی .


حلقه ٔ جعدش پر تاب و گره
حلقه ٔ زلفش از آن تافته تر.

فرخی .


ز بهر آن که به جعد و به زلف او مانم
به حیله تن را گه جیم کردمی گه دال .

فرخی .


گفتم که مشک نابست آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب .

عنصری .


همچو آوازکمان آوای گرگان اندرو
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان پرشکن .

منوچهری .


همچنین دایم نخواهد ماند بر گشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی .

ناصرخسرو.


نشود رسته بر آن کس که ربوده ست دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چو میم .

ناصرخسرو.


مردی بوده است [ جمشید ] قوی ، کشیده ریش و نیکوروی و جعدموی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته .

خاقانی .


بیا که عاشق آن روی و موی جعد توایم
ثناسرای و دعاگوی فال سعد توایم .

؟ (از سندبادنامه ).


آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره ٔ طرار بنگرید.

سعدی (بدایع).


به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها.

حافظ.


|| زلف . گیسو. (آنندراج ) مو. موی :
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سرخاره .

رودکی .


سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویز جد.

ابوشعیب هروی .


غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته .

فردوسی .


همه غالیه جعد مشکین کمند
پرستنده با مادر از بن بکند.

فردوسی .


سر و جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان .

فردوسی .


یکی چون عاشق بیدل ، دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه ٔ مجنون ،چهارم چون لب لیلی .

منوچهری .


عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد و از لاله رخسار دارد.

ناصرخسرو.


عنقا برکرد سر، گفت کزین طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب .

خاقانی .


آویختی آفتاب بر دوش
از سلسله های جعد پرخم .

خاقانی .


گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی .

نظامی .


چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد.

نظامی .


شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده .

نظامی .


مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از نازکی تنگ بود.

سعدی (بوستان ).


غلام باد صباحم غلام باد صبا
که با کلاله وجعدت همی کند بازی .

سعدی (طیبات ).


غیر آن جعد نگار مقبلم
گر دوصد زنجیر آری بگسلم .

(مثنوی ).


طره ٔ مشکین و جعد عنبرینش هرزمان
سینه و رخسار من در مشک و درعنبر گرفت .

؟


|| مرد پیچان موی . || مرد کوتاه گرداندام . || مرد سخی . مرد بخشنده . (منتهی الارب ). مردم جوانمرد. (مهذب الاسماء). || مرد بخیل . (منتهی الارب ). از اضداد است . || شتر بسیارپشم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). || موی رنگین . (مهذب الاسماء). || ریشه های علم . ریشه هائی که از درفش آویزان است . جعد منجوق :
درفشی پس اوست پیکر چو ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه .

فردوسی .


به هر سو دیلمی گردن به عیوق
فروهشته کله چون جعد منجوق .

نظامی .


- بعیر جعد ؛ شتر بسیارپشم . (منتهی الارب ).
- بعیر جعداللغام ؛ شتری که کفک دهان وی توبرتو باشد. (منتهی الارب ).
- تراب جعد ؛ خاک نرم و نمناک . (منتهی الارب ).
- جعدالاصابع ؛ مرد کوتاه انگشتان . (منتهی الارب ).
- جعد انگشت ؛ کنایه از بخل و خست باشد. (برهان قاطع).
- جعد بافته ؛ گیسوی بافته . موی تافته . ضفیره . (دهار).
- جعد پرخم ؛ به اصطلاح اهل موسیقی کنایه از مبالغه در تحریرات دل آویز. (آنندراج ).
- جعد زخمه ؛ کنایه از جعد مکلف و چار شاخ :
چه خوش حیات چه ناخوش چو آخرست زوال
چه جعد زخمه چه ساده چو خارجست نوا.

خاقانی .


- جعد ساده ؛ کنایه از جعد غیر مکلف و جمع شده .
- || به اصطلاح اهل موسیقی عبارت از ساده خوانی است . (آنندراج ).
- جعد شتر ؛ کنایه از بسیاری پشم است در بدن مردم . (برهان قاطع).
- جعد شمشاد ؛ طره ٔ شمشاد :
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام .

خاقانی .


- جعدالقفا ؛ بدحسب . (منتهی الارب ).
- جعد قلم ؛ کنایه از سیاهی و مرکبی است که در شکاف و چاک و پشت قلم باشد. (برهان قاطع).
- || کنایه از سخنان خوب و لطیف است . (برهان قاطع).
- جعد موی ؛ پشک . (زمخشری ).
- || خط منحنی مقوس . (برهان قاطع).
- جعد گره گیر ؛ مویی را گویند که هر تارش برهم نشسته و بخودپیچیده باشد. (برهان قاطع) :
غمزه زبان تیزتر از خارها
جعد گره گیرتر از کارها.

نظامی .


- جعدالیدین ؛ مرد بخیل . (منتهی الارب ).
- حیس جعد ؛ حیس سطبر و بسته و آن نوعی از طعام است که از خرما و روغن و ماست ترتیب دهند. (منتهی الارب ).
- خد جعد ؛ رخسار کوتاه و ناکشیده . (منتهی الارب ).
- زبد جعد ؛ کفک توبرتو.(منتهی الارب ).
- وجه جعد ؛ روی گرد کم نمک . (منتهی الارب ).

جعد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن مهج . مکنی به ابامسهر و مشهور بروایت داستانها درباره ٔ زنان بود. رجوع به عقد الفرید ج 8 ص 158، 159، 160، 163 شود.


جعد. [ ج َ ] (اِخ ) تبریزی شیخ امام . معاصر فقیه زاهد بود. به مقبره ٔ کحیل مدفونست . (تاریخ گزیده ص 788).


جعد. [ ج َ ] ( ع اِ ) موی مرغول.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). پشک. بشک. مرغول. پیچیده. درهم پیچیده. زره. شکن. شکنج. مجعد. موی پیچیده. موی شکسته. موی مجعد. وژگال ، مقابل خوار وفرخال. موی کوتاه ، مقابل سبط و مسترسل :
سر زلف و جعدش چو مشکین زره
فکنده ست گوئی گره بر گره.
فردوسی.
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه.
فردوسی.
حلقه جعدش پر تاب و گره
حلقه زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز بهر آن که به جعد و به زلف او مانم
به حیله تن را گه جیم کردمی گه دال.
فرخی.
گفتم که مشک نابست آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
همچو آوازکمان آوای گرگان اندرو
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان پرشکن.
منوچهری.
همچنین دایم نخواهد ماند بر گشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی.
ناصرخسرو.
نشود رسته بر آن کس که ربوده ست دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چو میم.
ناصرخسرو.
مردی بوده است [ جمشید ] قوی ، کشیده ریش و نیکوروی و جعدموی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 127 ).
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته.
خاقانی.
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توایم
ثناسرای و دعاگوی فال سعد توایم.
؟ ( از سندبادنامه ).
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید.
سعدی ( بدایع ).
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها.
حافظ.
|| زلف. گیسو. ( آنندراج ) مو. موی :
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سرخاره.
رودکی.
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویز جد.
ابوشعیب هروی.
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته.
فردوسی.
همه غالیه جعد مشکین کمند
پرستنده با مادر از بن بکند.
فردوسی.
سر و جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان.
فردوسی.
یکی چون عاشق بیدل ، دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه مجنون ،چهارم چون لب لیلی.

جعد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن درهم ، از سران مغانیه (مانویان ) و معلم و مربی مروان بن محمد و فرزندان او بود و مروان را به آیین مانی درآورد. مروان را ازآن رو جعدی نامیدند که شاگرد ابن جعدبن درهم بوده است . جعد به فرمان هشام بن عبدالملک و به دست خالدبن عبداﷲ قسری زندانی گردید و حبس او دیر زمانی طول کشیدتا آن که خویشانش قضیه به هشام رفع کردند و از ضعف خود و طول حبس جعد نالیدند. هشام گفت : مگر او هنوز زنده است ؟ و نامه به خالد نوشت که درزمان جعد را به قتل رساند. خالدبن عبداﷲ جعد را در روز گوسفندکشان بجای قربانی بکشت و پیش از کشتن امر هشام را درباره ٔ قتل جعد به مردم بگفت چه خود خالد نیز بزندقه (یعنی پیروی مذهب مانی ) متهم و مادرش نصرانی بود. (الفهرست ابن الندیم ). جعدبن درهم عقیده ٔ معتزله را که میگفتند قرآن مخلوق است در زمان هشام بن عبدالملک آشکار ساخت و هشام او را به خالد قسری امیر عراق سپرد تا او رابکشد. خالد وی را حبس کرد و نکشت . هشام او را سرزنش و مجبور به کشتن جعد کرد. (ابن اثیر از غزالی نامه ).جعدبن درهم مولای سویدبن غفلة و از سران معتزله بود و عقاید خود را درباره ٔ خلق قرآن و جبر و اختیار و جز آن در روزگار هشام آشکار کرد و از سخنان اوست : «اگر فرزند از همخوابگی مرد و زن بوجود می آید پس من آفریدگار فرزند خود و مدبر و فاعل کار آفرینش وی هستم وفاعلی جز من در کار نیست و این که میگویند خداوند او را خلق کرده ، مجازی است نه حقیقی ». و نیز از گفته های اوست که : «اگر نظر موجب معرفت است پس این معرفت فعلی است که فاعل ندارد». (کتاب التاج جاحظ ص 107).


جعد. [ ج َ ] (اِخ ) ابن عثمان . تابعی است . رجوع به ابوعثمان در همین لغت نامه شود.


جعد. [ ج َ] (اِخ ) ابن قیس النمری . از تیم اللات بود و عبیداﷲبن زیادبن ظبیان از خاندان اویند. رجوع به عقد الفریدج 3 ص 311 و البیان و التبیین جزء دوم ص 200 شود.


جعد. [ ج ِ ] (ع مص ) جعادت . جعودت . مرغولی . پیچیده و درهم بودن موی . شکنج داشتن موی .مجعد بودن موی . رجوع به جعادت و جعد و جعودت شود.


فرهنگ عمید

١. موی پیچیده و تابدار.
٢. (صفت ) [قدیمی] پیچیده و تابدار.

پیشنهاد کاربران

فِر

جعد [ به فتح جیم ] : پیچیده ، مخالف ساده ، در اصطلاح اهل موسیقی آهنگ همراه با تحریرات را گویند. چه خوش حیات چه ناخوش ، چو آخرست زوال / چه جعد زخمه چه ساده ، چو خارج است نوا ( خاقانی )

مو

موی های پیچیده مقابل موی مرتب


کلمات دیگر: