دست پیچ. [ دَ ] ( اِ مرکب ) دست آویز و ذریعه. ( غیاث ). مرادف دست آویز. ( آنندراج ). بهانه. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان
خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد.
که دست پیچ برای نگاه پیدا شد.
کی خودفروش دست به دلال میدهد.
یار مکتوبم بدست خویشتن پیچیده است.
کرده زلفش دست پیچ این حرف و از من درهم است.
بینید شدّه بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست.
ضعیفان صید ماهی کیش کرده
قناعت دست پیچ خویش کرده.
قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان
خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد.
صائب ( از آنندراج ).
ز خط به چهره ٔلغزنده تو دلشادم که دست پیچ برای نگاه پیدا شد.
صائب ( از آنندراج ).
واعظ مکن مصافحه را دست پیچ زهدکی خودفروش دست به دلال میدهد.
تأثیر ( از آنندراج ).
دست پیچی نیست زین بهتر برای اعتباریار مکتوبم بدست خویشتن پیچیده است.
مخلص کاشی ( از آنندراج ).
عارضش را با گل خورشید گفتم توأم است کرده زلفش دست پیچ این حرف و از من درهم است.
نوری شیرازی ( از آنندراج ).
|| ( ن مف مرکب ) پیچیده شده با دست : بینید شدّه بر سر بیدق مخنثان
هیهات دست پیچ شما بادبان کیست.
نظام قاری ( دیوان ص 45 ).
تسبیح گوی گریبان را دست پیچ کردندو به سالوس دستار سالو برگرفتند. ( نظام قاری ص 142 و143 ). || ( اِمص مرکب ) پنجه کردن با کسی تا زور و قوت او معلوم شود. ( آنندراج ). رجوع به دست پیچی شود. || ( اِ مرکب ) «مخلص » دست پیچ به معنی نوعی از ماهی آورده به استناد بیت محمدسعید اشرف ،و در این تأمل است. ( از آنندراج ): ماهی دست پیچ ، دست پیچ ماهی ؛ قسمی ماهی. ماهی دودی. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : ضعیفان صید ماهی کیش کرده
قناعت دست پیچ خویش کرده.
محمدسعید اشرف ( ازآنندراج ).