با رفتن بر شدن .
بر رفتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بر رفتن. [ ب َرْ، رَ ت َ ] ( مص مرکب ) بالا رفتن. برشدن. صعود کردن. بر دویدن. به بالا بر شدن. بر فراز چیزی برآمدن. ارتقاء. ( یادداشت مؤلف ) :... تا یک بارکمند بدان کنگره اندر افکندند پس این مرد را گفتند بسم اﷲ اکنون کار تست بر رو و مرد حیله کرد و بر رفت.( ترجمه طبری بلعمی )... پس مرد دیگر را صدهزار درهم بپذیرفتند تا بر رفت چون بسر کنگره رسید همچنان کردکه آن مرد نخستین کرده بود. ( ترجمه طبری بلعمی ).
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی.
اول بمراد عام نادان
بر رفت بمنبر پیمبر.
هرکه صبر آورد گردون بر رود
هرکه حلوا خورد واپس تر رود.
هست جبری بودن اینجا طمع خام.
گاه بر رفتن چو مرغ و گاه پیچیدن چو مار
گاه رهواری چو کبک و گاه برجستن چو گوی.
منوچهری.
و پیادگان بدان قوت ببرج بر رفتن گرفتند بکمندها... ( تاریخ بیهقی ).اول بمراد عام نادان
بر رفت بمنبر پیمبر.
ناصرخسرو.
ایشان [ فیل گوشان ] می آمدند و بچنگال زمین می شکافتند و تا نیمه دیوار باغ بر می رفتند و با زمین می افتادند. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ). پس بخت نصر بلند جای همچون مناره بکرد و آنجا بر رفت و فرود نگرید. ( مجمل التواریخ ). چون اجلش نزدیک آمد دو دختر داشت عیال را وصیت کرد که چون من بمیرم این دختران را برگیر و بر کوه بوقبیس بر رو. ( تذکرةالاولیاء عطار ).هرکه صبر آورد گردون بر رود
هرکه حلوا خورد واپس تر رود.
مولوی.
پایه پایه بر توان رفتن ببام هست جبری بودن اینجا طمع خام.
مولوی.
|| به پیش رفتن و پیشی گرفتن. ( آنندراج ).فرهنگ عمید
بالا رفتن، به بالا برشدن.
کلمات دیگر: