بدساز. [ ب َ ] ( ص مرکب ) چیزی که ساخت خوب نداشته باشد. ( آنندراج ). بدساخت. بد ساخته شده. || غضبناک و پر از خشم. ( ناظم الاطباء ). ناسازگار. ( یادداشت مؤلف ). بدرفتار. بدسلوک :
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
که جز خاک تیره مبادت نهفت.
بداندیش و بدساز چون خوانیم.
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
نهانیش با هر کسی راز چیست.
نباشد بکام دلش هیچ کاری.
کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
ز تو هر یک براهی بازگردند.
جهانجوی را نام شاهوی بود
یکی شوخ و بدساز و بدخوی بود.
فردوسی.
بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت.
فردوسی.
بدو گفت بهرام چون دانیم بداندیش و بدساز چون خوانیم.
فردوسی.
بکوشیدم بسی با بخت بدسازنبد با آبگینه سنگ را ساز.
( ویس و رامین ).
که داند که این چرخ بدسازچیست نهانیش با هر کسی راز چیست.
( گرشاسب نامه ).
کرا یار بدمهر و بدساز باشدنباشد بکام دلش هیچ کاری.
قطران.
- بدساز گشتن ؛ ناسازگار و بدرفتار گردیدن :کسی کو با کسی بدساز گردد
بدو روزی همان بد بازگردد.
نظامی.
رفیقانت همه بدساز گردندز تو هر یک براهی بازگردند.
نظامی.