( صفت ) ۱ - بد کار بد کردار . ۲ - زبون پست .
بدنشان
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بدنشان. [ ب َ ن ِ ] ( ص مرکب ) بدکار. دارای عیب. ( از ولف ). بدکار و پست. ( ناظم الاطباء ). بدصفت. ( یادداشت مؤلف ) :
نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان.
بدخصال و بدفعال و بدنشان.
شاید اگر دشمن دختندری.
که آواره بدنشان رستم است
که از روزشادیش بهره کم است.
بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
نباید که آن ریمن بدنشان
زند رای با نامور سرکشان.
فردوسی.
بد که گوید زو مگر بدنیتی بدخصال و بدفعال و بدنشان.
فرخی.
شیعت مایندری ای بدنشان شاید اگر دشمن دختندری.
ناصرخسرو.
|| زبون. ( ناظم الاطباء ). عاجز. درمانده. فرومانده : که آواره بدنشان رستم است
که از روزشادیش بهره کم است.
فردوسی.
هر که ریزد سیم و زر جوید ثواب بدنشان و بیهش و شوم اختر است.
ناصرخسرو.
و رجوع به نشان شود.فرهنگ عمید
۱. دارای صفات بد.
۲. بداصل.
۳. بدکار.
۴. فرومایه.
۲. بداصل.
۳. بدکار.
۴. فرومایه.
پیشنهاد کاربران
بدکار.
بد کردار.
فرمایه.
بد کردار.
فرمایه.
فرومایه
بدنشان
۱. دارای صفات بد.
۲. بداصل.
۳. بدکار.
۱. دارای صفات بد.
۲. بداصل.
۳. بدکار.
چیزی یا شخصی که ظاهر خوبی نداشته باشد
نحسی بد شگون
کلمات دیگر: