( صفت ) ۱ - آنکه زندگانی وی براه نباشد بد روزگار . ۲ - شریر بدذلت . ۳ - کسی که خوراکیهای پست و خشن خورد بد خوراک .
بدزندگانی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بدزندگانی. [ ب َ زِ دَ / دِ ] ( ص مرکب ) بدمعاش. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). آنکه زندگانی وی روبراه نباشد. بدروزگار. ( از فرهنگ فارسی معین ). || شریر. بدذات. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). شریر و ظالم. ( آنندراج ) :
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به.
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آنچنان بدزندگانی مرده به.
سعدی.
|| بدخوراک. که خوراکهای پست و درشت می خورد. ( ناظم الاطباء ) ( از فرهنگ فارسی معین ): همج همجاً؛ گرسنه و بدزندگانی گردید. ( منتهی الارب ).فرهنگ عمید
۱. آن که زندگانیش به سختی می گذرد، بدروزگار.
۲. شرور، بدجنس.
۲. شرور، بدجنس.
کلمات دیگر: