متکبر با افاده گنده دماغ : با آن دو گنده مغز بود حشر آن کسی کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ . ( سوزنی )
گنده مغز
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
گنده مغز. [ گ َ دَ / دِ م َ ] ( ص مرکب ) گنده دماغ. متکبر. سرکش :
تو گنده مغز شعری و او گنده مغز شرع
با وی به گنده مغزی همچون ترازویی.
کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ.
زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
عیشها کردی درون آب چغز.
تو گنده مغز شعری و او گنده مغز شرع
با وی به گنده مغزی همچون ترازویی.
سوزنی.
با آن دو گنده مغز بود حشر آن کسی کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ.
سوزنی ( دیوان چ 1338 ص 233 ).
ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغززرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار.
سوزنی.
گر نبودی جذب موش گنده مغزعیشها کردی درون آب چغز.
مولوی.
فرهنگ عمید
متکبر، مغرور، گنده دماغ.
کلمات دیگر: