۱ - نامهربانی بی محبتی . ۲ - بد اندیشی بد خواهی .
بدمهری
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بدمهری. [ ب َ م ِ ] ( حامص مرکب ) نامهربانی. بدخواهی. ( ناظم الاطباء ). سردمهری. ( آنندراج ). بی مهری.( از ولف ). صفت بدمهر. ( یادداشت مؤلف ) :
به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
از بددلی و بدی و بدمهری.
از دلت همی بباید آهختن.
به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ.
خو چرا کرده ای به بدمهری.
سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری.
هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
به بدمهری من روانم مسوز
به من بازبخش و دلم برفروز.
فردوسی.
بریده چو طبع مؤمن از مرتداز بددلی و بدی و بدمهری.
منوچهری.
یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن.
ناصرخسرو.
دل نرم را سخت کردی چو سنگ به بدمهری اندر زدی هر دو چنگ.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
تو بدین خوبی و پریچهری خو چرا کرده ای به بدمهری.
نظامی.
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری سپهر با تو چه پهلو زند به غدّاری.
سعدی ( طیبات ).
هنوز با همه بدعهدیت دعا گویم هنوز با همه بدمهریت طلبکارم.
سعدی ( طیبات ).
- بدمهری کردن ؛ نامهربانی کردن. بدخویی کردن : با عروسی بدین پریچهری
نکند هیچ مرد بدمهری.
نظامی ( هفت پیکر ص 313 ).
خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی.
سعدی ( طیبات ).
فرهنگ عمید
۱. نامهربانی.
۲. بدخواهی.
۲. بدخواهی.
کلمات دیگر: