square, tally, reconcile
تطبیق کردن
فارسی به انگلیسی
to compare, to apply, vi. to conform
فارسی به عربی
صالح , مراقبة
مترادف و متضاد
حساب، نشان، نظیر، برچسب، تطبیق کردن، قرین، شمارش، علامت، اتیکت، چوب خط، شمارشگر، جای چوب خط
شمردن، تطبیق کردن، مطابق بودن، با چوب خط حساب کردن
سنجیدن، برابر کردن، مقابله کردن، تطبیق کردن، مقایسه کردن، باهم سنجیدن
رسیدگی کردن، منع کردن، جلوگیری کردن از، بررسی کردن، مقابله کردن، ممانعت کردن، تطبیق کردن، نشان گذاردن
مقابله کردن، تطبیق کردن، مقابله و تطبیق کردن
تطبیق کردن
شایسته بودن، مجهز کردن، تطبیق کردن، متناسب کردن، خوردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، گنجاندن یا گنجیدن
وصلت دادن، تطبیق کردن، خوردن، خواستگاری کردن، جور بودن با، بهم امدن
اشتی دادن، وفق دادن، تطبیق کردن، صلح دادن، راضی ساختن
فرهنگ فارسی
( مصدر ) برابر کردن دو چیز با هم مطابق ساختن .
کلمات دیگر: