کلمه جو
صفحه اصلی

پیش امدن

فارسی به عربی

خنفساء

مترادف و متضاد

protrude (فعل)
تحمیل کردن، خارج شدن، جلو امده بودن، پیش امدن، برامدگی داشتن

فرهنگ فارسی

( پیش آمدن ) ( مصدر ) ۱- نزدیک آمدن نزدیک شدن پیش روی آمدن جلو آمدن : به پیش آیدم زود نیزه بدست که در پیشتان نره شیر آمدست . ( فردوسی ) ۲- پیش آمدن کسی را. واقع شدن بر او بر او رسیدن : ازین پس تو ایمن مخسب از بدی که پاداش پیش آیدت ایزدی . ( فردوسی ) ۳- حدوث وقوع اتفاق افتادن : هر چه پیش آید خوش آید . غلامان سرایی چنان بی فرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد. - ترقی کردن رو بکمال نهادن : خطش پیش آمده است . ۵- از خط امتداد یا حد معین تجاوز کردن این قسمت دیوار پیش آمده . ۶- بر جسته شدن از سابق آماسیدن : اندلاع پیش آمدن شکم . یا پیش آمدن الفغده . بجزای عمل خود رسیدن : شیر غژم آورد و جست از جای خویش و آمد این خرگوش را الفغده پیش . ( رودکی ) یا پیش کسی یا چیزی آمدن . بمقابل. او شتافتن : و زان پس همه پیش مرگ آمدند زره دار با خود و ترگ آمدند. ( فردوسی )

فرهنگ معین

( پیش آمدن ) (مَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - نزدیک آمدن . ۲ - اتفاق افتادن ، روی دادن .

لغت نامه دهخدا

( پیش آمدن ) پیش آمدن. [ م َ دَ ] ( مص مرکب ) نزدیک آمدن. نزدیک شدن. تقدم. ( منتهی الارب ). به حضور درآمدن. پیش روی آمدن. مقابل آمدن. اقبال. استقبال. ( منتهی الارب ). جلو آمدن کسی یا چیزی را. به کسی یا چیزی نزدیک گشتن. نزدیک آمدن از جانب مقابل : عرض. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر ). تعرض. ( دهار ) ( تاج المصادر ).تلقی. ( منتهی الارب ). انبراء. اعترار. اعتنان. ( تاج المصادر ). انکباب. طری. مضواء. انکلاث تصدد. قبول. اقادة. اکباب. تکلی ٔ. دعسقة. ( منتهی الارب ) :
میلاو منی ای فغ و استاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه می لاو .
رودکی.
سفر خوش است کسی را که با مراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آید اندر پیش.
خسروانی.
پیاده همی رفت جویان شکار
به پیش اندرآمد یکی مرغزار.
فردوسی.
و زآن پس همه پیش مرگ آمدند
زره دار با خود و ترگ آمدند.
فردوسی.
چو ارجاسپ آن دید آمد به پیش
ابا نامداران و مردان خویش.
فردوسی.
به پیش آیدم زود نیزه بدست
که در پیشتان نرّه شیر آمده ست.
فردوسی.
به پیش افکند تازیان اسب خویش
به خاک افکند هر که آیدش پیش.
فردوسی.
بگفت این و بنشست بر جای خویش
خراسان سپهدارش آمد به پیش.
فردوسی.
بدیدند و با خنده پیش آمدند
که دو دشمن از بخت ، خویش آمدند.
فردوسی.
یکی پهلوان بود نامش گرزم
ز توران سپه پیشش آمد برزم.
فردوسی.
بپرسید چون بگذریم از درخت
شگفتی چه پیش آید ای نیکبخت.
فردوسی.
نیاید ز شاهان کسی پیش تو
جز این بد گهر بی پدر خویش تو.
فردوسی.
خدایگانا غزوی بزرگ آمد پیش
ترا فریضه ترست این ز غزو کردن پار.
فرخی.
روزگاری پیشمان آمد بدین صنعت همی
هم خزینه هم فسیله ، هم ولایت ، هم لوی.
منوچهری.
علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود. ( تاریخ بیهقی ). پیش آمد ( آلتونتاش ) و خدمت کرد و امیر وی را در بر گرفت. ( تاریخ بیهقی ). چندانکه رایت ما پیدا آید همگان بندگی را میان بسته پیش آیند. ( تاریخ بیهقی ). چاکری از خواص خواجه پیش آمدشان سواره و راه تنگ بود. ( تاریخ بیهقی ). و مردم از بطالت پیش آمدند و دولت عالی را بندگی نمودند. ( تاریخ بیهقی ). آنگاه کس بتازیم که از راه مخالفان درآید از طلیعه گاه تا گویند خصمان به جنگ پیش نخواهند آمد که رسول می آید. ( تاریخ بیهقی ).

پیشنهاد کاربران

کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش آید آن را پیش داشته آید. ( تاریخ بیهقی ص 341 ) . دلم گواهی میداد که گفتن کاری افتاده است. ( تاریخ بیهقی ) . پس او را بدیدند گفتند ما را چنین کاری افتاده است احوال با وی بگفتند. ( قصص الانبیاء ص 158 ) .
مشو خامش چو کار افتد بزاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری.
نظامی.
کوشیدن ما کجاکند سود
کاین کار فتاده بودنی بود.
نظامی.
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها بمردم افتد.
کمال اسماعیل.
گذر کرد بقراط بروی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
سعدی.

حادثه. واقعه سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن : حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. ( ترجمه طبری بلعمی ) . اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ) . چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. ( جهانگشای جوینی ) .
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب.
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست.
خواجه آصفی ( از آنندراج ) .
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است.
میرزارضی دانش ( از آنندراج ) .


کلمات دیگر: