کلمه جو
صفحه اصلی

محنق

لغت نامه دهخدا

محنق. [ م ُ ن ِ ] ( ع ص )نعت فاعلی از احناق. باریک و لاغر شدگی خر از بسیاری گشنی. ( منتهی الارب ). خر باریک و لاغر از بسیاری گشنی.( آنندراج ). خر لاغر و نزار شده از بس گشنی. || بعیر محنق ؛ شتر لاغر و یا فربه. ج ، محانیق ؛ یقال ابل محانیق. ( ناظم الاطباء ). اشتر اندک گوشت لاغر. ( مهذب الاسماء ). || خشم آورنده. ( ناظم الاطباء ).

محنق. [ م ُ ن َ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از احناق. پر از خشم و کینه. ( ناظم الاطباء ). سخت کینه گیرنده. ( آنندراج ).

محنق . [ م ُ ن َ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احناق . پر از خشم و کینه . (ناظم الاطباء). سخت کینه گیرنده . (آنندراج ).


محنق . [ م ُ ن ِ ] (ع ص )نعت فاعلی از احناق . باریک و لاغر شدگی خر از بسیاری گشنی . (منتهی الارب ). خر باریک و لاغر از بسیاری گشنی .(آنندراج ). خر لاغر و نزار شده از بس گشنی . || بعیر محنق ؛ شتر لاغر و یا فربه . ج ، محانیق ؛ یقال ابل محانیق . (ناظم الاطباء). اشتر اندک گوشت لاغر. (مهذب الاسماء). || خشم آورنده . (ناظم الاطباء).



کلمات دیگر: