کمسان. [ ک َ ] ( اِ ) نوعی پارچه ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله وچتر و سایبان و پرده و روپوش هودجهای ممتاز شاهانه را از آن می ساخته اند. ( از فرهنگ فارسی معین ). نوعی جامه یعنی پارچه است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
درجها پرنفایس بحرین
تختها پربدایع کمسان.
ابر نیسان ز بیرم و کمسان.
که از یک گریبان برآید دوسر.
- کمسان دوز ؛ آنکه کمسان دوزد.
صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار.
تیر سوزن بر آن نشانه زدند.
کمسان. [ ک َ ] ( اِخ ) نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). از دیههای مرو است در پنج فرسخی. ( از انساب سمعانی ). از دیههای مرو است. ( از معجم البلدان ). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف بوده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است :
برافکنند به هر کوه دیبه ششتر
بگسترند به هر دشت مفرش کمسان.
شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان.
از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت.
فرش رومی است و حله کمسان.
گلبن ازو گشت چون مظله کمسان.
پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان.
کشیده رشته به سوفار سوزن کمسان.
که کوه آهن کندی به سوزن کمسان.
درجها پرنفایس بحرین
تختها پربدایع کمسان.
ابوالفرج رونی.
از پس باغ فرشها آوردابر نیسان ز بیرم و کمسان.
مسعودسعد.
به کمسان و نخ گفت این طرفه ترکه از یک گریبان برآید دوسر.
نظام قاری.
و رجوع به ماده بعد شود.- کمسان دوز ؛ آنکه کمسان دوزد.
صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز
نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار.
نظام قاری.
نقش آماج داشت کمسان دوزتیر سوزن بر آن نشانه زدند.
نظام قاری.
کمسان. [ ک َ ] ( اِخ ) نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). از دیههای مرو است در پنج فرسخی. ( از انساب سمعانی ). از دیههای مرو است. ( از معجم البلدان ). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف بوده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است :
برافکنند به هر کوه دیبه ششتر
بگسترند به هر دشت مفرش کمسان.
مسعودسعد.
چو خورشید درخشنده نهاده روی در مغرب شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان.
مسعودسعد.
راغها را باغها در دیبه کمسان کشیداز پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت.
مسعودسعد.
بر همه دشت و کُه فراز و نشیب فرش رومی است و حله کمسان.
مسعودسعد.
راست چو بشکست گل محفه دیباگلبن ازو گشت چون مظله کمسان.
عثمان مختاری.
کسوت مدح تو پادشاه جوان بخت پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان.
سوزنی.
به سلک گوهر مدح تو پیر سوزنگرکشیده رشته به سوفار سوزن کمسان.
سوزنی.
حکیم سوزنیا آن زمانه بر تو گذشت که کوه آهن کندی به سوزن کمسان.
سوزنی.
و رجوع به ماده ٔقبل شود.