کلمه جو
صفحه اصلی

کمز

لغت نامه دهخدا

کمز. [ ک َ ] ( ع مص ) به دست گرد کردن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ): کمز الشی کمزاً؛ آن رابا دو دست خویش جمع کرد تا مستدیر شد و این ممکن نیست مگر در چیزی به آب آغشته مانند خمیر و جز آن. ( از اقرب الموارد ).

کمز. [ ک ُ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ کُمزَة. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). رجوع به کمزه شود.

کمز. [ ک َ ] (ع مص ) به دست گرد کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): کمز الشی ٔ کمزاً؛ آن رابا دو دست خویش جمع کرد تا مستدیر شد و این ممکن نیست مگر در چیزی به آب آغشته مانند خمیر و جز آن . (از اقرب الموارد).


کمز. [ ک ُ م َ ] (ع اِ) ج ِ کُمزَة. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کمزه شود.



کلمات دیگر: