کسی را به حماقت نسبت کننده
محمق
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
محمق. [ م ُ م ِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از احماق. اسب لاغرمیان. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || اسبی که دیگری بر زادنش سبقت نیابد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). اسبی که بر نتاج او سبقت گرفته نشود. ( از اقرب الموارد ). || محماق. زن که بچگان احمق زاید. ( از اقرب الموارد )( منتهی الارب ). || آنکه گول یابد کسی را.
محمق. [ م ُ ح َم ْ م ِ ]( ع ص ) آنکه به حماقت نسبت کند کسی را. ( آنندراج ).
محمق. [ م ُ ح َم ْ م ِ ]( ع ص ) آنکه به حماقت نسبت کند کسی را. ( آنندراج ).
محمق . [ م ُ ح َم ْ م ِ ](ع ص ) آنکه به حماقت نسبت کند کسی را. (آنندراج ).
محمق . [ م ُ م ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از احماق . اسب لاغرمیان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || اسبی که دیگری بر زادنش سبقت نیابد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اسبی که بر نتاج او سبقت گرفته نشود. (از اقرب الموارد). || محماق . زن که بچگان احمق زاید. (از اقرب الموارد)(منتهی الارب ). || آنکه گول یابد کسی را.
کلمات دیگر: