کلمه جو
صفحه اصلی

محوج

لغت نامه دهخدا

محوج . [ م َ] (ع ص ) دور. عقبة محوج ؛ پشته ٔ دور. (منتهی الارب ).


محوج. [ م َ] ( ع ص ) دور. عقبة محوج ؛ پشته دور. ( منتهی الارب ).

محوج. [ م ُح ْ وِ ] ( ع ص ) حاجتمند و محتاج. ( ناظم الاطباء ). رجل محوج ؛ مردی خداوند حاجت. ( مهذب الاسماء ). نیازمند : اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685 ). || بی چیز. تهی دست. مفلس. ( ناظم الاطباء ). ج ، محاویج. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || کسی یا چیزی که محتاج و بینوا می کند. ( ناظم الاطباء ).

محوج . [ م ُح ْ وِ ] (ع ص ) حاجتمند و محتاج . (ناظم الاطباء). رجل محوج ؛ مردی خداوند حاجت . (مهذب الاسماء). نیازمند : اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). || بی چیز. تهی دست . مفلس . (ناظم الاطباء). ج ، محاویج . (یادداشت مرحوم دهخدا). || کسی یا چیزی که محتاج و بینوا می کند. (ناظم الاطباء).



کلمات دیگر: