مترادف چشاندن : خوراندن، نوشاندن
چشاندن
مترادف چشاندن : خوراندن، نوشاندن
مترادف و متضاد
۱. خوراندن
۲. نوشاندن
فرهنگ فارسی
اندکی ازچیزی خوردن، مزه چیزی رابدیگری چشاندن
( مصدر ) ( چشانید چشاند خواهد چشانید بچشان چشاننده چشانیده لازم : چشیدن ) کمی از خوردنی در دهان دیگری گذاشتن تا طعم و مز. آنرا دریابد .
چشانیدن . اذاقه . ذائقه کسی را به طعم نوعی خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن .
( مصدر ) ( چشانید چشاند خواهد چشانید بچشان چشاننده چشانیده لازم : چشیدن ) کمی از خوردنی در دهان دیگری گذاشتن تا طعم و مز. آنرا دریابد .
چشانیدن . اذاقه . ذائقه کسی را به طعم نوعی خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن .
لغت نامه دهخدا
چشاندن. [ چ َ / چ ِ دَ ] ( مص ) چشانیدن. اذاقه. ذائقه ٔکسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن. کسی را به چشیدن مزه چیزی واداشتن :
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هر چند که تو روز و شبان نوش چشانیش.
مفشان بر سر آتش چو سپند.
چرخ مرا بر سر آتش نشاند.
آنرا که فلک زهر جدایی بچشاند.
نصیحت ز حجت شنو کو همی
ترا زآن چشاند که خود میچشد.
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
و گر ایشان نستانند روانی بمن آر.
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هر چند که تو روز و شبان نوش چشانیش.
ناصرخسرو.
مچشانش بتموز آب سقرمفشان بر سر آتش چو سپند.
خاقانی.
دور مرا ساغر محنت چشاندچرخ مرا بر سر آتش نشاند.
عماد ( از فرهنگ ضیاء ).
شیرین ننماید بدهانش شکر وصل آنرا که فلک زهر جدایی بچشاند.
؟
رجوع به چشانیدن شود. || خوراندن چیزکمی به کسی. ( فرهنگ نظام ). || خوراندن یانوشاندن. قسمی از خوردنی یا نوشیدنی را به کسی دادن که بخورد یا بنوشد : نصیحت ز حجت شنو کو همی
ترا زآن چشاند که خود میچشد.
ناصرخسرو.
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
سعدی.
منکران را هم ازین می دو سه ساغر بچشان و گر ایشان نستانند روانی بمن آر.
حافظ.
رجوع به چشانیدن شود.فرهنگ عمید
۱. اندکی از یک چیز خوردنی در دهان کسی گذاشتن که طعم و مزۀ آن را بچشد.
۲. کسی را وا داشتن که چیزی را تجربه کند.
۲. کسی را وا داشتن که چیزی را تجربه کند.
کلمات دیگر: