مترادف چوبین : چوبی، چوبینک، چوبینه، سربندسرخ، دستمال سرخ، کاروانک پرنده
چوبین
مترادف چوبین : چوبی، چوبینک، چوبینه، سربندسرخ، دستمال سرخ، کاروانک پرنده
فارسی به انگلیسی
مترادف و متضاد
صفت
چوبی، چوبینک، چوبینه
سربندسرخ، دستمال سرخ
کاروانک (پرنده)
۱. چوبی، چوبینک، چوبینه
۲. سربندسرخ، دستمال سرخ
۳. کاروانک (پرنده)
فرهنگ فارسی
( صفت اسم ) ۱ - ساخته از چوب چوبی : افزار جوبین . ۲ - رو پاکی سرخ رنگ که بر سر بندند ۳ - مرغی است صحرایی کاروانک .
از تهران که بمشهد مقدس میروند در میان. داور زن و مهر یکی از قرای واقعه در طرف راست راه چوبین است . دهیست از دهستان کاه بخش داور زن شهرستان سبزوار .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
- اسب چوبین ؛ مرکب چوبین. چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن اراده اسب سواری کنند و بهر سو دوند. نی که کودکان بجای مرکب گیرند :
یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم.
نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه.
سوار اسب چوبین همچو طفلان.
- پای چوبین ؛ پای که از چوب ساخته شده باشد. آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد :
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
که در چشم طفلان نمائی بلند.
که محکم رود پای چوبین ز جای.
- تیغ چوبین ؛ شمشیر که از چوب ساخته باشند :
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار.
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان.
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین.
در پایه شطرنج ترا دستی نیست
لیکن پدرت عظیم چوبین دست است.
چوبین . (اِخ ) بعضی گویند چوبین شهری بوده از ابنیه کیانی و برخی نسبت بنای ببهرام چوبینه میدهند. بهرحال گویند چوبین در زمان صفویه خراب شد و پس از خرابی قلعه ای در آن بساختند. (مرآت البلدان ج 4 صص 276 - 277).
همی راند چون باد چوبین سپاه
سوی دامغان اندرآمد ز راه .
فردوسی .
چو آئی بنزدیک چوبین فراز
چنین گوی کان دختر سرفراز.
فردوسی .
و بهرام چوبین کی اسفهسالار لشکر او بود ترتیب کرد با لشکری تمام تا روی به پیکار خاقان نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 98).
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان .
خاقانی .
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین .
نظامی .
نشاط از خانه ٔ چوبین برون تاخت
که چوبین خانه از دشمن بپرداخت .
نظامی .
چوبین . (اِخ ) از تهران که بمشهد مقدس میروند در میانه ٔ داورزن و مهر یکی از قرای واقع در طرف راست راه چوبین است . (مرآت البلدان ج 4 ص 278). دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار در 25 هزارگزی جنوب خاوری داورزن و 9 هزارگزی جنوب شوسه ٔ عمومی راه تهران بمشهد واقع است . جلگه و معتدل است . 231 تن سکنه دارد. از قنات مشروب میشود. از محصولاتش غلات و پنبه است . مردمش بزراعت و مالداری اشتغال دارند.راهش مالرو است اما در تابستان از راه باقرآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
- اسب چوبین ؛ مرکب چوبین . چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن اراده ٔ اسب سواری کنند و بهر سو دوند. نی که کودکان بجای مرکب گیرند :
یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم .
خاقانی .
دیوانگان نترسند از صولت قیامت
نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه .
سعدی (طیبات ).
به کشتی میشدم هر سو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان .
سلیم (از فرهنگ ضیاء).
- || به کنایه ، تابوت است . مرکب چوبین . (یادداشت مؤلف ).
- پای چوبین ؛ پای که از چوب ساخته شده باشد. آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد :
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
مولوی .
اگر کوتهی پای چوبین ببند
که در چشم طفلان نمائی بلند.
سعدی (بوستان ).
چو غازی بخود درنبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای .
سعدی (بوستان ).
- پل چوبین ؛ پل که از چوب ساخته شده باشد: در این راه پلی آمد چوبین بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463).
- تیغ چوبین ؛ شمشیر که از چوب ساخته باشند :
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار.
مولوی .
- چوبین اسب ؛ دارای اسب چوبین .چوبین مرکب :
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان .
خاقانی .
- چوبین بهره ؛ بی بهره . خشک بهره . بی نصیب . محروم :
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین .
نظامی .
- چوبین دست ؛ سخت بی بهره . سخت محروم . که هیچ دستی نباشدش :
در پایه ٔ شطرنج ترا دستی نیست
لیکن پدرت عظیم چوبین دست است .
؟
- شمشیر چوبین ؛ تیغ چوبین . تیغ که از چوب کرده باشند :
غازی بدست پور خود شمشیر چوبین زان دهد
تا او در آن استا شود شمشیرگیرد در غزا.
مولوی .
- قدح چوبین ؛ قدح و کاسه که از چوب تراشند و سازند : عمر قدحی چوبین از آب برای هرمزان بخواست . (تاریخ قم ص 303). جنبل ؛ قدح چوبین سطبر. جمجمه ؛ قدح چوبین . (منتهی الارب ).
- مرکب چوبین ؛اسب چوبین :
مرکب چوبین بخشکی ابتر است
خاص مر دریائیان را رهبر است .
(مثنوی ).
- || کنایه از تابوت است : چون سلطان (مسعود) پادشاه شد این مرد (حسنک ) بر مرکب چوبین نشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- نیش چوبین ؛ نیش و مبضع و نشتر که از چوب ساخته باشند :
چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او.
خاقانی .
بازو ودست رباب از بسکه بر رگ خورده نیش
از نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته .
خاقانی .
|| مجازاً، خشک . کالبد بیجان :
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور.
نظامی .
|| روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). دستمالی سرخ رنگ که بر سر بندند. (آنندراج ) (انجمن آرا). دستمال بزرگ سرخ رنگ که بر سر بندند. (فرهنگ نظام ). || نام پرنده ای است . (جهانگیری ). پرنده ای است صحرائی شبیه بمرغ خانگی که او را کاروانک خوانند. (برهان ). مرغیست که کاروانک گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). کاروانک . (ناظم الاطباء).
دانشنامه عمومی
چوبین (انیمه)
چوبین (داورزن)
چوبین (فارسان)
این روستا در دهستان کاه قرار داشته و بر اساس سرشماری سال ۱۳۸۵ جمعیت آن ۲۳۲ نفر (۶۶ خانوار)بوده است.
این روستا در دهستان میزدج علیا قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۲۷ نفر (۲۵خانوار) بوده است.