مترادف دزدیدن : دستبرد زدن، ربودن، سرقت
دزدیدن
مترادف دزدیدن : دستبرد زدن، ربودن، سرقت
فارسی به انگلیسی
to steal
filch, loot, pinch, poach, purloin, rob, spoil, steal, thieve
فارسی به عربی
اختلس , اختيار , اسرق , اسلق , بندقية , قمة
اختلس , اختیار , اسرق , اسلق , بندقیة , قمة
( دزدیدن (شخص ) ) اختطف
( دزدیدن (شخص ) ) اختطف
مترادف و متضاد
دستبرد زدن، ربودن، سرقت
ربودن، دزدیدن، دور کردن، ادم دزدیدن، سرقت کردن، از مرکز بدن دور کردن
ربودن، دزدیدن، سرقت کردن، دستبرد زدن، غارت کردن، لخت کردن، چاپیدن
ربودن، دزدیدن، سرقت کردن، دستبرد زدن، بلند کردن، بسرقت بردن
دزدیدن، اختلاس کردن، دستبرد زدن به، حیف و میل کردن، بالا کشیدن
دزدیدن، چپاول کردن، غارت کردن
دزدیدن، کش رفتن، بچابکی دزدیدن
دزدیدن، سرقت کردن، با میخ طویله و زنجیر بستن
دزدیدن، به قله رسیدن، تیز شدن، بصورت نوک تیز درامدن، به نقطه اوج رسیدن، نحیف شدن
دزدیدن، چیدن، سوار کردن، کندن، برگزیدن، فرو بردن، باز کردن، جیب بری کردن، کلنگ زدن، با خلال پاک کردن، نوک زدن به، ناخنک زدن
دزدیدن، کش رفتن، التماس کردن
دزدیدن، لگد زدن، راندن، فرو کردن، بهم زدن، تجاوز کردن به، هل دادن، اب پز کردن، دزدکی شکار کردن، برخلاف مقررات شکار صید کردن
دزدیدن
دزدیدن، چپاول کردن، غارت کردن
دزدیدن، لخت کردن
دزدیدن، سرقت کردن، دزدی کردن
ربودن، دزدیدن
فرهنگ فارسی
دزدی کردن، بردن مال دیگری پنهانی وبی خبرازصاحبش
( مصدر ) ( دزدید دزدد خواهد دزدید بدزد دزدنده دزدیده ) گرفتن و بردن مال و پول کسی به زور یا بمکر و فریب سرقت کردن .
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان واقع در ۶ هزار گزی جنوب خاوری رامیان با ۳۵٠ تن سکنه آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است به این ده دزدک نیز میگویند.
( مصدر ) ( دزدید دزدد خواهد دزدید بدزد دزدنده دزدیده ) گرفتن و بردن مال و پول کسی به زور یا بمکر و فریب سرقت کردن .
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان واقع در ۶ هزار گزی جنوب خاوری رامیان با ۳۵٠ تن سکنه آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است به این ده دزدک نیز میگویند.
فرهنگ معین
(دُ دَ ) (مص ل . ) بردن مال یا پول دیگران به طور مخفی .
لغت نامه دهخدا
دزدیدن . [ دُ دی دَ ] (مص ) بردن . سرقت . به نهانی مال دیگری را برای خود گرفتن . برداشتن مال دیگری برای خود درنهان . (یادداشت مرحوم دهخدا). سرقت کردن و بردن مال کسی را به مکر و فریب و در پنهانی و یا گرفتن مال کسی را دربیابان و صحرا بزور و قهر و غلبه و ربودن به مکر و خدعه . (ناظم الاطباء). احتراس . اختراب . استباع . (از منتهی الارب ). اسلال . (تاج المصادر بیهقی ). بَوق . (از منتهی الارب ). تَوسل . (دهار). حَرس . (منتهی الارب ). سَبع. عُدوان . عُدی ̍. عِهار. عَهارة. عهر [ ع َ / ع ِ / ع َ هََ ] . عُهور. عُهورة. فَقع. لَصاص . لَصَص . لُصوص . لُصوصة. لُصوصیة. مُعاهرة. (از منتهی الارب ) : بازرگانان فرزندان ایشان را [ مردم سودان را ] بدزدند و بیارند و خصی کنند... و اندر میان ایشان مردمانی اند که فرزندان یکدیگر را بدزدند. (حدود العالم ).
به زلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال .
به گربه ده و به غلبه ، سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن .
او دزدد و من گدازم از شرم
دزدافشاریست این نه آزرم .
بدزدید بقال ازونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ .
به برجی رفت و درجی بدزدید. (گلستان سعدی ) خرابه ، خرب ، خروب ؛ دزدیدن شتر کسی را. (از منتهی الارب ). غلل ، غلول ؛ چیزی از غنیمت بدزدیدن . (دهار). قف ؛ دزدیدن صیرفی سیم را میان انگشتان . (منتهی الارب ).
- امثال :
چاه نکنده منار دزدیدن ؛ پیش از آب موزه کشیدن . (امثال و حکم ).
اول چاه را بکن سپس منار بدزد ، نظیر: چاه نکنده منار دزدیدن . (امثال و حکم ).
دزدی که نسیم را بدزدد دزد است .
مدزد و مترس ، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . (امثال و حکم ).
- چرخ عمر کسی دزدیدن ؛ کاستن و گرفتن زندگی او :
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش .
- دزدیدن چشم ؛ چشم دزدیدن ، برطرف کردن نگاه از کسی یا از چیزی . خودداری کردن از نگاه . دزدیده نگاه نکردن :
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نپنداری که عمدا دیده ام .
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب ترا.
- دزدیدن چشم یا دیده ٔ کسی ؛ آنگاه که او نگاه نمی کند عملی را مرتکب شدن . عملی را انجام کردن که کس حاضر نبیند. گاه غفلت او از نظاره ، عملی را انجام کردن .(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| سلب کردن و ربودن ، چون هوش دزدیدن و میل دزدیدن و ذوق دزدیدن و جز آن . (آنندراج ) :
ز بس دست تماشایش ز رخسارش صفا دزدید
چو گرد سرمه بعد از مرگ باشد نور در خاکم .
فغان من ز دل عاشقان هوس دزدد
دراز سرمه خاکسترم نفس دزدد
بود ملاحت خال سیاه لعل لبت
چنان که میل شکر از دل مگس دزدد
بیاد زلف تو دل آنقدر بتنگ آید
که ذوق شبروی ا ز خاطر عسس دزدد.
- دزدیدن دل ؛ دل ربودن :
به مژده دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من بردی
این شگفتی که دید دزد به مزد.
|| جایی را به زور و غلبه تصاحب کردن . از تصرف صاحبان آن بدرآوردن و تصرف کردن : آن سال عبدالعزیز قلعه ٔ رویین دژ بدزدیده بود و در آنجا نشسته و دم عصیان میزد.(راحةالصدور راوندی ). به شب مردمان کوهستانی را [ که ] کمرشو گویند به ولایت ایشان ببرد و قلعه بدزدید تا جمله مردم دماوند... بر او جمع شدند. (تاریخ طبرستان ). اصفهبد مدتی فارغ بود تا کسان جاولی قلعه ٔ سواته کوه از مردم اصفهبد بدزدیدند. (تاریخ طبرستان ). || کاستن . مخفی کردن .
- دزدیدن سال ؛ کم گفتن سالهای عمر. (از آنندراج ) :
این کهن سالان که می دزدند سال خویشتن
کهنه دزداننددر تاراج مال خویشتن .
|| پنهان کردن ، چون دزدیدن نفس و لب و سر و پهلو. (از آنندراج ). || به یکسو کشیدن . به کناری کشیدن . ناگهان از معرض دید یا اصابت چیزی خارج ساختن چنانکه سر یا دست یا تن یاپای را.
- دزدیدن سر را ؛ بسرعت سر خود را بسوئی دیگر یازیدن .خود را دزدیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). کنار کشیدن آن :
همتم سر ز تاج دردزدد
اینت دزد امین که من دارم .
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
و گر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش .
قُبوع ؛ سر دردزدیدن . (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به دزدیدن خود در همین ترکیبات شود.
- دزدیدن سر یا خود یا خویشتن ؛خود را کنار کشیدن یا بحالتی دیگر درآوردن چنانکه نشستن یا خمیده ایستادن تا تیر و مانند آن به وی اصابت نکند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این روز چنان افتاد که خشت بینداخت [ مسعود ] و شیر خویشتن رادزدید تا خشت با وی نیاید. (تاریخ بیهقی ).
- دزدیدن قد ؛ بالا و قامت خود را کوتاه نمودن . قد خویش خم کردن تا کوتاه نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دزدیدن یال ؛ کنار کشیدن آن . به یکسو کشیدن آن :
بدزدید یال آن نبرده سوار
بترسید و سیر آمد از کارزار.
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.
به ترک اندر افتاد خم دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال .
کمندی بینداخت بر پور زال
همان از کمندش بدزدید یال .
به زلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال .
منجیک .
به گربه ده و به غلبه ، سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن .
کسائی .
او دزدد و من گدازم از شرم
دزدافشاریست این نه آزرم .
نظامی .
بدزدید بقال ازونیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ .
سعدی .
به برجی رفت و درجی بدزدید. (گلستان سعدی ) خرابه ، خرب ، خروب ؛ دزدیدن شتر کسی را. (از منتهی الارب ). غلل ، غلول ؛ چیزی از غنیمت بدزدیدن . (دهار). قف ؛ دزدیدن صیرفی سیم را میان انگشتان . (منتهی الارب ).
- امثال :
چاه نکنده منار دزدیدن ؛ پیش از آب موزه کشیدن . (امثال و حکم ).
اول چاه را بکن سپس منار بدزد ، نظیر: چاه نکنده منار دزدیدن . (امثال و حکم ).
دزدی که نسیم را بدزدد دزد است .
مدزد و مترس ، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است . (امثال و حکم ).
- چرخ عمر کسی دزدیدن ؛ کاستن و گرفتن زندگی او :
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش .
ناصرخسرو.
- دزدیدن چشم ؛ چشم دزدیدن ، برطرف کردن نگاه از کسی یا از چیزی . خودداری کردن از نگاه . دزدیده نگاه نکردن :
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نپنداری که عمدا دیده ام .
خاقانی .
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب ترا.
خاقانی .
- دزدیدن چشم یا دیده ٔ کسی ؛ آنگاه که او نگاه نمی کند عملی را مرتکب شدن . عملی را انجام کردن که کس حاضر نبیند. گاه غفلت او از نظاره ، عملی را انجام کردن .(یادداشت مرحوم دهخدا).
|| سلب کردن و ربودن ، چون هوش دزدیدن و میل دزدیدن و ذوق دزدیدن و جز آن . (آنندراج ) :
ز بس دست تماشایش ز رخسارش صفا دزدید
چو گرد سرمه بعد از مرگ باشد نور در خاکم .
قاسم مشهدی (از آنندراج ).
فغان من ز دل عاشقان هوس دزدد
دراز سرمه خاکسترم نفس دزدد
بود ملاحت خال سیاه لعل لبت
چنان که میل شکر از دل مگس دزدد
بیاد زلف تو دل آنقدر بتنگ آید
که ذوق شبروی ا ز خاطر عسس دزدد.
طاهر وحید (از آنندراج ).
- دزدیدن دل ؛ دل ربودن :
به مژده دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من بردی
این شگفتی که دید دزد به مزد.
ابوسلیک گرگانی .
|| جایی را به زور و غلبه تصاحب کردن . از تصرف صاحبان آن بدرآوردن و تصرف کردن : آن سال عبدالعزیز قلعه ٔ رویین دژ بدزدیده بود و در آنجا نشسته و دم عصیان میزد.(راحةالصدور راوندی ). به شب مردمان کوهستانی را [ که ] کمرشو گویند به ولایت ایشان ببرد و قلعه بدزدید تا جمله مردم دماوند... بر او جمع شدند. (تاریخ طبرستان ). اصفهبد مدتی فارغ بود تا کسان جاولی قلعه ٔ سواته کوه از مردم اصفهبد بدزدیدند. (تاریخ طبرستان ). || کاستن . مخفی کردن .
- دزدیدن سال ؛ کم گفتن سالهای عمر. (از آنندراج ) :
این کهن سالان که می دزدند سال خویشتن
کهنه دزداننددر تاراج مال خویشتن .
صائب (از آنندراج ).
|| پنهان کردن ، چون دزدیدن نفس و لب و سر و پهلو. (از آنندراج ). || به یکسو کشیدن . به کناری کشیدن . ناگهان از معرض دید یا اصابت چیزی خارج ساختن چنانکه سر یا دست یا تن یاپای را.
- دزدیدن سر را ؛ بسرعت سر خود را بسوئی دیگر یازیدن .خود را دزدیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). کنار کشیدن آن :
همتم سر ز تاج دردزدد
اینت دزد امین که من دارم .
خاقانی .
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
و گر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش .
خاقانی .
قُبوع ؛ سر دردزدیدن . (تاج المصادر بیهقی ). و رجوع به دزدیدن خود در همین ترکیبات شود.
- دزدیدن سر یا خود یا خویشتن ؛خود را کنار کشیدن یا بحالتی دیگر درآوردن چنانکه نشستن یا خمیده ایستادن تا تیر و مانند آن به وی اصابت نکند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این روز چنان افتاد که خشت بینداخت [ مسعود ] و شیر خویشتن رادزدید تا خشت با وی نیاید. (تاریخ بیهقی ).
- دزدیدن قد ؛ بالا و قامت خود را کوتاه نمودن . قد خویش خم کردن تا کوتاه نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دزدیدن یال ؛ کنار کشیدن آن . به یکسو کشیدن آن :
بدزدید یال آن نبرده سوار
بترسید و سیر آمد از کارزار.
فردوسی .
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.
فردوسی .
به ترک اندر افتاد خم دوال
سپهدار ترکان بدزدید یال .
فردوسی .
کمندی بینداخت بر پور زال
همان از کمندش بدزدید یال .
فردوسی .
دزدیدن. [ دُ دی دَ ] ( مص ) بردن. سرقت. به نهانی مال دیگری را برای خود گرفتن. برداشتن مال دیگری برای خود درنهان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). سرقت کردن و بردن مال کسی را به مکر و فریب و در پنهانی و یا گرفتن مال کسی را دربیابان و صحرا بزور و قهر و غلبه و ربودن به مکر و خدعه. ( ناظم الاطباء ). احتراس. اختراب. استباع. ( از منتهی الارب ). اسلال. ( تاج المصادر بیهقی ). بَوق. ( از منتهی الارب ). تَوسل. ( دهار ). حَرس. ( منتهی الارب ). سَبع. عُدوان. عُدی ̍. عِهار. عَهارة. عهر [ ع َ / ع ِ / ع َ هََ ]. عُهور. عُهورة. فَقع. لَصاص. لَصَص. لُصوص. لُصوصة. لُصوصیة. مُعاهرة. ( از منتهی الارب ) : بازرگانان فرزندان ایشان را [ مردم سودان را ] بدزدند و بیارند و خصی کنند... و اندر میان ایشان مردمانی اند که فرزندان یکدیگر را بدزدند. ( حدود العالم ).
به زلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال.
وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.
دزدافشاریست این نه آزرم.
برآورد دزد سیه کار بانگ.
- امثال :
چاه نکنده منار دزدیدن ؛ پیش از آب موزه کشیدن. ( امثال و حکم ).
اول چاه را بکن سپس منار بدزد ، نظیر: چاه نکنده منار دزدیدن. ( امثال و حکم ).
دزدی که نسیم را بدزدد دزد است .
مدزد و مترس ، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. ( امثال و حکم ).
- چرخ عمر کسی دزدیدن ؛ کاستن و گرفتن زندگی او :
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نپنداری که عمدا دیده ام.
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب ترا.
به زلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی
به دیده دیده بدزدد ز جادوی محتال.
منجیک.
به گربه ده و به غلبه ، سپرز و خیم همه وگر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن.
کسائی.
او دزدد و من گدازم از شرم دزدافشاریست این نه آزرم.
نظامی.
بدزدید بقال ازونیم دانگ برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی.
به برجی رفت و درجی بدزدید. ( گلستان سعدی ) خرابه ، خرب ، خروب ؛ دزدیدن شتر کسی را. ( از منتهی الارب ). غلل ، غلول ؛ چیزی از غنیمت بدزدیدن. ( دهار ). قف ؛ دزدیدن صیرفی سیم را میان انگشتان. ( منتهی الارب ).- امثال :
چاه نکنده منار دزدیدن ؛ پیش از آب موزه کشیدن. ( امثال و حکم ).
اول چاه را بکن سپس منار بدزد ، نظیر: چاه نکنده منار دزدیدن. ( امثال و حکم ).
دزدی که نسیم را بدزدد دزد است .
مدزد و مترس ، نظیر: آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. ( امثال و حکم ).
- چرخ عمر کسی دزدیدن ؛ کاستن و گرفتن زندگی او :
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش.
ناصرخسرو.
- دزدیدن چشم ؛ چشم دزدیدن ، برطرف کردن نگاه از کسی یا از چیزی. خودداری کردن از نگاه. دزدیده نگاه نکردن : چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نپنداری که عمدا دیده ام.
خاقانی.
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب گه به نظر بشکنیم چشم رقیب ترا.
خاقانی.
فرهنگ عمید
۱. بردن مال دیگری پنهانی و بی خبر که صاحب مال در آن لحظه آگاه نشود، دزدی کردن.
۲. کنار کشیدن خود.
۲. کنار کشیدن خود.
گویش اصفهانی
تکیه ای: bedozzi
طاری: dozzây(mun)
طامه ای: dozzâɂan
طرقی: dozzâymun/ dozidan
کشه ای: dozzâymun
نطنزی: dozzâɂan
واژه نامه بختیاریکا
قابنیدِن؛ فینگِنیدِن؛ درقونیدِن
جدول کلمات
ربودن
پیشنهاد کاربران
کف رفتن
کش رفتن
سرتا بدزد:سرت را خم کن، سرت را پایین نگه دار، در مواقعی استفاده می شود که فردی متوجه نیست و ممکن است سرش به چیزی برخورد کند در این لحظه فرد مشاهده کننده سریع این عبارت را بیان می کند تا او را از اتفاقی که در حال پیش آمدن است با خبر کند.
اختلاس
کلمات دیگر: