کلمه جو
صفحه اصلی

هید

فرهنگ فارسی

مضطرب جنبش

لغت نامه دهخدا

هید. [ هََ / هَِ ] ( اِ ) چیزی باشد که برزگران به آن خرمن کوفته بباد دهند تا کاه از دانه جدا شود. ( از برهان ) ( آنندراج ). غله برافشان. ( انجمن آرا ). پنجه. شانه ( در تداول مردم قزوین ).

هید. [ هََ ] ( ع ص ) مضطرب. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). پریشان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اِ ) جنبش. || زجری است مر شتر را. هاد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || هید حالک ؛ چسان است حال تو. ( منتهی الارب ). || ایام هید؛ روزهای مَوَتان که در جاهلیت بود. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کسی که دور دارند او را و یکسو کنند بجهت چرکینی جامه وی. ( منتهی الارب ). || ( مص ) هاد. ترسانیدن و رنج رسانیدن و جنبانیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( از اقرب الموارد ) ( المصادر ). || اصلاح کردن. || از جای برکندن. یقال : «هِدْه ُ یا رجل »؛ أی اَزِلْه ُ عن موضعه. || ویران کردن. ( از اقرب الموارد ). || برگردانیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || زجر کردن. ( منتهی الارب ) ( المصادر زوزنی ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || بانگ برزدن شتر را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

هید. [ هََ ] (ع ص ) مضطرب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). پریشان . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِ) جنبش . || زجری است مر شتر را. هاد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || هید حالک ؛ چسان است حال تو. (منتهی الارب ). || ایام هید؛ روزهای مَوَتان که در جاهلیت بود. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کسی که دور دارند او را و یکسو کنند بجهت چرکینی جامه ٔ وی . (منتهی الارب ). || (مص ) هاد. ترسانیدن و رنج رسانیدن و جنبانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد) (المصادر). || اصلاح کردن . || از جای برکندن . یقال : «هِدْه ُ یا رجل »؛ أی اَزِلْه ُ عن موضعه . || ویران کردن . (از اقرب الموارد). || برگردانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || زجر کردن . (منتهی الارب ) (المصادر زوزنی ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || بانگ برزدن شتر را. (منتهی الارب ) (آنندراج ).


هید. [ هََ / هَِ ] (اِ) چیزی باشد که برزگران به آن خرمن کوفته بباد دهند تا کاه از دانه جدا شود. (از برهان ) (آنندراج ). غله برافشان . (انجمن آرا). پنجه . شانه (در تداول مردم قزوین ).


فرهنگ عمید

چهار شاخ که با آن خرمن کوفته را به باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود.

دانشنامه عمومی

به بلوچی یعنی آب


پیشنهاد کاربران

راندن جلوگیری کردن از مانع شدن

سیل


کلمات دیگر: