خواب آلوده بودن خوابناک بودن
خواب زدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خواب زدن. [ خوا / خا زَ دَ ] ( مص مرکب ) خواب آلوده بودن. خوابناک بودن. || خوابیدن. خفتن. خواب کردن :
تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست
خواب راحت میزند در چنگل شهباز من.
پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند.
منصور خواب خوش به سر دار میزند.
تا بدارالامن صلح کل رسیدم کبک مست
خواب راحت میزند در چنگل شهباز من.
صائب ( از آنندراج ).
خواب از آسایش عهد تو غالب شد چنان پای در رفتار هم چون دیده خوابی میزند.
حسین ثنائی ( از آنندراج ).
آفت کم است میوه شاخ بلند رامنصور خواب خوش به سر دار میزند.
واله ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: