کلمه جو
صفحه اصلی

درزی


مترادف درزی : خیاط، دوزنده

فارسی به انگلیسی

tailor

فرهنگ فارسی

یکی از داعیان باطنیه و از یاران الحاکم بامرالله خلیفه فاطمی ( ف.۴۱۱ ه. ق ./ ۱٠۱۹ م . ) وی رساله ای نوشت که در آن مدعی بود روح آدم بعلی ۴ بن ابی طالب و سپس به الحاکم حلول کرده است .مردم قاهره بر او شوریدند و الحاکم درزی را بسوی شام فرستاد . وی در لبنان و سوریه اقامت گزید و بانتشار مذهب خویش پرداخت و امرای تنوخی ( ساکن لبنان ) آمادگی خود را برای قبول این مذهب اظهار کردند. فرقه دروز ( ه.م. ) بدو انتساب دارد.
خیاط، جامه دوز، کسی که برای مردم لباس میدوزد
( صفت ) دوزنده لباس خیاط .
محمد بن اسماعیل درزی مکنی به ابو عبد الله از صاحبان دعوت برای تالیه و پرستش الحاکم بامر الله عبیدی فاطمی

فرهنگ معین

(دَ رْ ) (ص نسب . ) خیاط .

لغت نامه دهخدا

درزی . [ دُ / دَ ] (اِخ ) محمدبن اسماعیل درزی ، مکنی به ابوعبداﷲ. از صاحبان دعوت برای تألیه و پرستش الحاکم بأمراﷲ عبیدی فاطمی . نسبت طایفه ٔ درزیه به اوست . گویند که او ایرانی الاصل است و در اواخر سال 407 هَ . ق .وارد مصر شد و بخدمت الحاکم بأمراﷲ درآمد، و برای او کتابی تصنیف کرد که در آن چنین آمده است که روح آدم به علی بن ابی طالب (ع ) منتقل گشت و از او به اسلاف الحاکم بأمراﷲ حلول کرد و از یکی پس از دیگری این حلول ادامه داشت تا به خود الحاکم رسید، ابوعبداﷲ در دعوت به پرستش الحاکم بأمراﷲ با حمزةبن علی زوزنی همداستان شد و گروه کثیری از مردم به آنان پیوستند.
اما در مورد ضبط این کلمه زبیدی در تاج العروس گوید صحیح آن درزی بفتح اول است نسبت به «اولاد درزة» به معنی دوزندگان و جولاهگان ، و ذهبی در سیرالنبلاء او را لقب «دروزی » داده است . اما غزی در نهرالذهب گوید دروزیها را مردم به ابوعبداﷲ درزی نسبت می دهند با اینکه این طایفه از او اکراه دارند زیرا قائل به اموری است که مخالف اعتقادات آنان می باشد، و برخی نسبت آنان را به طیروز یکی از بلاد فارس دانند. برخی بر این عقیده اند که الحاکم او را برای نشر دعوت به شام فرستاد و وی در وادی تیم در نزدیکی جبل الشیخ فرود آمد و در زد و خوردی که با مغولان داشت به سال 411 هَ . ق . بقتل رسید. اما دروزیها تا بامروز همگی براین عقیده اند که ابوعبداﷲ درزی در اواخر عمر خود ازالحاکم برگشته و با وی دشمن شده بود، و برخی او را همان نَشْتَکین (انوشتکین ) درزی دانند که به سال 410هَ . ق . به امر الحاکم به قتل رسید. بهرحال در نام و نسب و ترجمه ٔ احوال وی مانند سایر افراد این گروه ابهامات بسیاری وجود دارد. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 259)از سیر النبلاء و تاج العروس ذیل درز) (از نهر الذهب ج 1 ص 214) (از خلاصة الاثر ج 3 ص 268) (از النجوم الزاهرة ج 4 ص 184) (از خطط الشام ج 6 ص 268).


درزی. [ دَ ] ( ص ، اِ ) خیاط. ( آنندراج ). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. ( ناظم الاطباء ). خیاط. ( تاج العروس ). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است.( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). درزن گر. بیطَر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). خائط. خاط. خیاط. فضولی. قاشب. قَراری. ناصح. ناصحی. نَصّاح. ( منتهی الارب ) :
بر فلک بر دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه.
شهید بلخی.
زآن گونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری ( ؟ ).
فرخی.
گلنار همچو درزی استاد برکشید
قواره حریر، ز بیجاده گون حریر.
منوچهری.
دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری
پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی.
ناصرخسرو.
درزی صفت مباش بر ایشان کجا همه
بر رشته تو خشک تر از مغز سوزنند.
سنائی.
گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لاَّم.
سوزنی.
شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام.
سوزنی.
جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.
خاقانی.
درزئی صدره مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است.
خاقانی.
جامه گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی از دکان برخاست.
خاقانی.
خلعتی کآن ز تار و پود وفاست
درزیان ِ قَدَر ندوخته اند.
خاقانی.
درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده بود
کآن زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.
خاقانی.
چونکه جامه چست و در دیده بُوَد
مظهر فرهنگ درزی کی شود.
مولوی.
گفت درزی ترک را زین درگذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر.
مولوی.
زآنکه قدر مستمع آمد نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا.
مولوی.
طَمْع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بری نان تازیی.
مولوی.
جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی شود.
مولوی.
قلم زن نگه دار و شمشیرزن
که حلاج و درزی چه مرد و چه زن.
سعدی.
عامل سلطان چون درزیست که روزی دیبا بُرد و روزی کرباس. ( عباس بن حسین ، از شاهد صادق ). اولاد درزة؛ مردم درزی. صِنْع؛ درزی یا باریک کار. ( منتهی الارب ).

درزی . [ دَ رَ / دُ ] (ص نسبی ) منسوب به طایفه ٔ دروز که از اهالی شامات بوده اند. (ناظم الاطباء). واحد دروز، که طایفه ای هستند باطنی مذهب و دارای معتقدات سری . (از اقرب الموارد). رجوع به دروز و دروزیه شود.


درزی . [ دَ ] (ص ، اِ) خیاط. (آنندراج ). کسی که خیاطی می کند و جامه می دوزد. (ناظم الاطباء). خیاط. (تاج العروس ). جامه دوز و آن فارسی است و عرب از فارسی گرفته است چه درزن در فارسی به معنی سوزن است .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درزن گر. بیطَر. (یادداشت مرحوم دهخدا). خائط. خاط. خیاط. فضولی . قاشب . قَراری . ناصح . ناصحی . نَصّاح . (منتهی الارب ) :
بر فلک بر دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه .

شهید بلخی .


زآن گونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری (؟).

فرخی .


گلنار همچو درزی استاد برکشید
قواره ٔ حریر، ز بیجاده گون حریر.

منوچهری .


دین فخر تو است و ادب و خط و دبیری
پیشه ست چو حلاجی و درزی و کبالی .

ناصرخسرو.


درزی صفت مباش بر ایشان کجا همه
بر رشته ٔ تو خشک تر از مغز سوزنند.

سنائی .


گر لئیمی پوشد آن کسوت به چشم اهل عقل
هست بر پوشنده بی اندام و بر درزی لاَّم .

سوزنی .


شاعر آن درزیست دانا کو به اندام کریم
راست آرد کسوت مدحت به مقراض کلام .

سوزنی .


جز تیغ کفرشویش گازر که دیده آتش
جز تیر دیده دوزش درزی که دیده صرصر.

خاقانی .


درزئی صدره ٔ مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است .

خاقانی .


جامه ٔ گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی از دکان برخاست .

خاقانی .


خلعتی کآن ز تار و پود وفاست
درزیان ِ قَدَر ندوخته اند.

خاقانی .


درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده بود
کآن زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.

خاقانی .


چونکه جامه چست و در دیده بُوَد
مظهر فرهنگ درزی کی شود.

مولوی .


گفت درزی ترک را زین درگذر
وای بر تو گر کنم لاغی دگر.

مولوی .


زآنکه قدر مستمع آمد نبا
بر قد خواجه برد درزی قبا.

مولوی .


طَمْع داری روزیی در درزیی
تا ز خیاطی بری نان تازیی .

مولوی .


جسم خود بشناسد و در وی رود
جان زرگر سوی درزی کی شود.

مولوی .


قلم زن نگه دار و شمشیرزن
که حلاج و درزی چه مرد و چه زن .

سعدی .


عامل سلطان چون درزیست که روزی دیبا بُرد و روزی کرباس . (عباس بن حسین ، از شاهد صادق ). اولاد درزة؛ مردم درزی . صِنْع؛ درزی یا باریک کار. (منتهی الارب ).
- امثال :
درزی در کوزه افتاد ؛ به شهری مردی درزی بود و بر دروازه ٔ شهر دکان داشت و کوزه ای از میخی درآویخته بود... هر جنازه ای که از شهر بیرون بردندی وی سنگی در آن کوزه افکندی ... از قضا درزی بمرد، مردی بطلب درزی آمد، از مرگ درزی خبر نداشت و در دکانش بسته دید، همسایه را پرسید که درزی کجاست که حاضر نیست ، همسایه گفت درزی در کوزه افتاد. (از امثال و حکم از قابوسنامه ).
- درزی عام ؛ خیاط همگان .
- || کنایه از آسمان . پیر فلک .(فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) :
لاغ این چرخ ندیم کرد و مرد
آب روی صد هزاران چون تو برد
می درد می دوزد این درزی ّ عام
جامه ٔ صد سالگان طفل خام .

مولوی .



فرهنگ عمید

کسی که برای مردم لباس می دوزد، خیاط، جامه دوز.

دانشنامه عمومی

خیاط


درزی به شغل خیاطی گفته می شد و همچنین یک نام خانوادگی ست. افراد شاخص با این نام از این قرارند:
علی درزی، زبان شناس ایرانی
حسن درزی، شاعر، ترانه سرا و آهنگ ساز کرد ایرانی
قاسم پورحسن درزی، استادیار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی

پیشنهاد کاربران

این واژه پارسی به طور گستردهای در سرزمین هایی که به پارسی سخن می گفتند به مانای خیاط بکار می رفته است . و هم اکنون نیز کاربرد بسیار دارد چنانچه در ترکیه امروزی به شکل ترزی بکار می رود .

در کوردی به "سوزن خیاطی، سنجاق" میگوییم "ده رزی"
darzi
همچنین به "آمپول" هم ده رزی میگویند

دوزنده . . . . . . خیاط . . . .

درزی یعنی سوزن خیاطی . درزی گر یا درزی یعنی خیاط ( خیاط عربی است )
در زبان کوردی درزی همچنان کاربرد دارد و از واژه سوزن استفاده نمی شود.

اگر دُر خوانده شود به ثروت من گویند دُرزی. . . اگر دَرزی خانده شود. . خیاط و در قدیم سایر مردم غیر ایرانی به ایرانی که بافتن و ریسیدن و تافتن میدانستند و دارای لباس بودند گفته می شد. . . .

خیاط، دوزنده


کلمات دیگر: