خنجر گذار مسلح به خنجر
خنجر دار
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خنجردار. [ خ َ ج َ ] ( نف مرکب ) خنجرگذار. ( آنندراج ). مسلح به خنجر :
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار.
بخنجرداری او شاه بهرام.
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار.
جلال الدین عضد ( از آنندراج ).
چو مریخ فلک شد صاحب نام بخنجرداری او شاه بهرام.
اثر ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: