کلمه جو
صفحه اصلی

مفر


مترادف مفر : پناهگاه، گریزگاه، مخلص، مهرب

برابر پارسی : گریزگاه، گریز

فارسی به انگلیسی

blowhole, bolt-hole, escape, loophole, outlet, refuge, [o.s.] place to escape to

refuge, [o.s.] place to escape to


blowhole, bolt-hole, escape, loophole, outlet


فارسی به عربی

عادم , منفذ

مترادف و متضاد

loophole (اسم)
روزنه، مزغل، سوراخ جا، راه گریز، مفر، سوراخ سنگر، سوراخ دیدبانی

refuge (اسم)
پناه، پناه گاه، پناهندگی، مفر، ملجا، تحصن

resort (اسم)
پناه گاه، پاتوغ، میعادگاه، مفر، محل استراحت، مامن، مراجعه، ملجا، رفت و آمد مکرر، ملاقات مکرر

پناهگاه، گریزگاه، مخلص، مهرب


فرهنگ فارسی

گریزگاه، جای گری تن، راه فرار
( اسم ) جایی که بدانجا فرار توان کرد گریزگاه : [ و از آن اذیت و بلیت مفرو محیصی نمیدانست ] . ( المعجم . مد . چا. ۷:۱ ) توضیح در فارسی غالبابفتح اول تلفظ شود ولی درلغت عرب بدین معنی بکسر اول است و بفتح نخستین بمعنی گریختن است چنانکه گذشت ( دکتر خیام پور . ( نداب . ۳ - ۲ ص ۹۸ )
فرس مفر اسب زود و نیکو گریز یا صالح آن که بر وی گریزند .

فرهنگ معین

(مَ فَ رّ ) [ ع . ] (اِ. ) گریزگاه ، جای گریز.

لغت نامه دهخدا

مفر. [ م َ ف ِرر / م َ ف َرر ] ( ع اِ ) گریختن جای. ( مهذب الاسماء ). گریزجای. ( تفلیسی ). جای گریز. ( دهار ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اسم ظرف است از فرار به معنی جای گریختن ، یعنی جایی که در آن گریخته نشیند و از آفت امن یابد. ( غیاث ). گریزگاه. مهرب. محیص. محید. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
حصار کندهه را ازبهیم خالی کرد
بهیم را به جهان آن حصار بود مفر.
فرخی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 74 ).
شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم
که شهان همه گیتی را آنجاست مفر.
فرخی ( ایضاً ص 109 ).
عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307 ).
در این آتش چه می جوید سمندروار پروانه
یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد.
ناصرخسرو.
دانم که نیست جز که به سوی تو ای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا.
ناصرخسرو.
کز بادیه جهالت جز سوی او مفر نیست
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست.
ناصرخسرو.
با چنو پادشاهی این مضایقت نباید کردن ، خاصه که از این دیر هیچ مفری نیست. ( فارسنامه ابن البلخی ص 101 ).
جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر.
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 396 ).
زمانه به دستش دهد نامه ای
نبشته در آن نامه این المفر.
امیرمعزی ( ایضاً ص 383 ).
گفتم بس است حشمت او شرع را پناه
گفتا بس است حضرت او خلق را مفر.
امیرمعزی ( ایضاً ص 386 ).
در دارالکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفربگشایید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 161 ).
در صمیم عالی علوی مقر و مفر پدید کرد. ( سندبادنامه ص 2 ). و از آن اذیت و بلیت مفر و محیصی نمی دانست. ( المعجم ص 7 ). || مأخوذ از تازی ، راه گریز. ( ناظم الاطباء ). راهی که از آن راه توان گریخت. ( غیاث ) ( آنندراج ).

مفر. [ م َ ف َرر / م َ ف ِرر ] ( ع مص ) گریختن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( غیاث ). فرار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ). و رجوع به فرار شود.

مفر. [ م ِ ف َرر ] ( ع ص ) فرس مفر؛ اسب زود و نیکو گریز یا صالح آن که بر وی گریزند. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ). اسبی که خوب گریزد و نیکو فرار کند و اسبی که صلاحیت فرار داشته باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

مفر. [ م َ ف َرر / م َ ف ِرر ] (ع مص ) گریختن . (تاج المصادر بیهقی ) (غیاث ). فرار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به فرار شود.


مفر. [ م َ ف ِرر / م َ ف َرر ] (ع اِ) گریختن جای . (مهذب الاسماء). گریزجای . (تفلیسی ). جای گریز. (دهار) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اسم ظرف است از فرار به معنی جای گریختن ، یعنی جایی که در آن گریخته نشیند و از آفت امن یابد. (غیاث ). گریزگاه . مهرب . محیص . محید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
حصار کندهه را ازبهیم خالی کرد
بهیم را به جهان آن حصار بود مفر.

فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 74).


شکر ایزد را کامروز بدانجایگهم
که شهان همه گیتی را آنجاست مفر.

فرخی (ایضاً ص 109).


عاجز نمی کند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 307).
در این آتش چه می جوید سمندروار پروانه
یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد.

ناصرخسرو.


دانم که نیست جز که به سوی تو ای خدا
روز حساب و حشر مفر و وزر مرا.

ناصرخسرو.


کز بادیه ٔ جهالت جز سوی او مفر نیست
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست .

ناصرخسرو.


با چنو پادشاهی این مضایقت نباید کردن ، خاصه که از این دیر هیچ مفری نیست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101).
جناب تو علما را ز نائبات پناه
جوار تو حکما را ز حادثات مفر.

امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 396).


زمانه به دستش دهد نامه ای
نبشته در آن نامه این المفر.

امیرمعزی (ایضاً ص 383).


گفتم بس است حشمت او شرع را پناه
گفتا بس است حضرت او خلق را مفر.

امیرمعزی (ایضاً ص 386).


در دارالکتب و بام دبستان بکنید
بر نظاره ز در و بام مفربگشایید.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 161).


در صمیم عالی علوی مقر و مفر پدید کرد. (سندبادنامه ص 2). و از آن اذیت و بلیت مفر و محیصی نمی دانست . (المعجم ص 7). || مأخوذ از تازی ، راه گریز. (ناظم الاطباء). راهی که از آن راه توان گریخت . (غیاث ) (آنندراج ).

مفر. [ م ِ ف َرر ] (ع ص ) فرس مفر؛ اسب زود و نیکو گریز یا صالح آن که بر وی گریزند. (منتهی الارب ) (از آنندراج ). اسبی که خوب گریزد و نیکو فرار کند و اسبی که صلاحیت فرار داشته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

گریزگاه، جای گریختن، راه فرار.

فرهنگ فارسی ساره

گریزگاه


واژه نامه بختیاریکا

بِگُروس؛ رَهِ بِگُروس


کلمات دیگر: