کلمه جو
صفحه اصلی

کلند

فرهنگ فارسی

کلنگ، به معنی کلون یعنی قفل چوبی پشت درنیزگفته شده
( اسم ) ۱ - آلتی که بدان زمین را کنند کلنگ : ( کو حمیت تا ز تیشه و ز کلند این چنین که ( کوه ) را بکلی بر کنند ) . ( مثنوی ) ۲ - غلق در کلیدان : ( چون همان یار در آید در دولت بگشاید زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید ) . ( مولوی ) ۳ - هر چیز نا تراشیده . ۴ - چوبی که بر قلاد. سگ بندند ساجور : ( گه بر گردن چو سگ کلندی دارم بر پای گهی چو پیل بندی دارم ) . ( مسعود سعد ) یا فال کلند .

فرهنگ معین

(کُ یا کَ لَ ) (اِ. ) ۱ - آلتی که بدان زمین را کَنَند، کلنگ . ۲ - هر چیز ناتراشیده . ۳ - چوبی که بر قلادة سگ بندند.

لغت نامه دهخدا

کلند. [ ک ُ /ک َ ل َ] (اِ) دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. (برهان ). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است . (آنندراج ). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دسته ٔ چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دسته ٔ چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سکه . مسحاة. مَرّ. مِعدَن . مِعبَد. هذاة. (منتهی الارب ) :
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .

خجسته (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


ای شده عمرت به باد از بهر آز
بر امید سوزنت گم شد کلند.

ناصرخسرو.


ای بخرد با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن .

ناصرخسرو.


عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند.

ناصرخسرو.


کو حمیت تا زتیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند.

مولوی .


پس کلند آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که آن تیر اوفتاد.

مولوی .


دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند.

مولوی .


کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند.

(دستورنامه ٔ نزاری ص 68).


- فال کلند ؛ شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه ٔ بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. (فرهنگ فارسی معین ، ذیل فال ).
|| بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. (برهان ). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. (آنندراج ). کلیدان و کلان در باغ و کوچه . غلق در. کلیدان . (فرهنگ فارسی معین ). با کلنده مقایسه شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند.

ناصرخسرو.


چون همان یار درآید در دولت بگشاید
زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید.

مولوی (از فرهنگ رشیدی ).


|| هر چیز ناتراشیده را گویند. (برهان ). هر چیز ناتراشیده . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || چوبی که بر قلاده ٔ سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. (از برهان ) (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم .

مسعودسعد.


|| دست افزاری که بدان درخت رز را آرایش کنند. (ناظم الاطباء).

کلند. [ ک ُ /ک َ ل َ] ( اِ ) دست افزار نقب کنان و گلکاران و سنگ تراشان باشد که بدان زمین کنند و آن را کلنگ نیز گویند. ( برهان ). آلت کندن زمین و آن به کلنگ مشهور است و غلط است . ( آنندراج ). آهنی سنگین ونوک تیز که یک سوی آن را حلقه ای است که بدان بر دسته چوبین استوار شود و زمین بدان کنند. آلتی آهنین شبیه به تیشه با دسته چوبین برای کندن زمین و دیوار. کلنگ. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). سکه. مسحاة. مَرّ. مِعدَن. مِعبَد. هذاة. ( منتهی الارب ) :
برگیر کلند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
ای شده عمرت به باد از بهر آز
بر امید سوزنت گم شد کلند.
ناصرخسرو.
ای بخرد با جهان مکن ستد و داد
کو بستاند ز تو کلند به سوزن.
ناصرخسرو.
عمر پرمایه به خواب و خور بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خرّی به کلند.
ناصرخسرو.
کو حمیت تا زتیشه وز کلند
این چنین که را بکلی برکنند.
مولوی.
پس کلند آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که آن تیر اوفتاد.
مولوی.
دست و پا دادمت چون بیل و کلند
من ببخشیدم ز خود آن کی شدند.
مولوی.
کلندی بیاورد و بشکافتند
دو خم پر شراب بهین یافتند.
( دستورنامه نزاری ص 68 ).
- فال کلند ؛ شخصی سر و روی خود را پوشد و نهانی بر در خانه بیگانه رود و غربالی یا کلندی همراه برد و غربال را بر کلند نوازد. صاحب خانه چیزی از مأکول یا مشروب در غربال کند، و وی از آن کار بر نیک و بد کار تفأل کند. ( فرهنگ فارسی معین ، ذیل فال ).
|| بمعنی کلیدان وغلق در کوچه باشد. ( برهان ). قفل چوبین است که آن راکلیدان نیز گویند و اصل آن کلیددان بوده و یک دال را حذف کرده اند. ( آنندراج ). کلیدان و کلان در باغ و کوچه. غلق در. کلیدان. ( فرهنگ فارسی معین ). با کلنده مقایسه شود. ( حاشیه برهان چ معین ) :
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند.
ناصرخسرو.
چون همان یار درآید در دولت بگشاید
زانکه آن یار کلید است و شما همچو کلندید.
مولوی ( از فرهنگ رشیدی ).
|| هر چیز ناتراشیده را گویند. ( برهان ). هر چیز ناتراشیده. ( ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). || چوبی که بر قلاده سگ بندند و آن را به تازی ساجور خوانند. ( از برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ) :

فرهنگ عمید

۱. = کلنگ۱: کو حمیت تا ز تیشه وز کلند / این چنین کُه را به کلی برکنند (مولوی: ۲۴۱ ).
۲. کلون و قفل چوبی پشت در.

گویش مازنی

/kalend/ & در حیاط – دروازه

در حیاط – دروازه


واژه نامه بختیاریکا

( کَلَند ) کلنگ

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
کلنگ
Keland


در زبان لری بختیاری به معنی
کلنگ


کلمات دیگر: