کلمه جو
صفحه اصلی

مسافرت کردن


مترادف مسافرت کردن : سفر کردن، مسافرت رفتن، سفر رفتن

فارسی به انگلیسی

journey, set, travel, to travel

to travel


journey, set, travel


مترادف و متضاد

travel (فعل)
مسافرت کردن، سیر کردن، سیاحت کردن، رهسپار شدن، سفر کردن، پیمودن، در نرو دیدن

barnstorm (فعل)
مسافرت کردن

commute (فعل)
مسافرت کردن، تبدیل کردن

سفر کردن، مسافرت رفتن، سفر رفتن


فرهنگ فارسی

به سفر رفتن

لغت نامه دهخدا

مسافرت کردن. [ م ُ ف َ / ف ِ رَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) به سفر رفتن. سفر کردن. مسافرة. رجوع به مسافرت و مسافرة شود.

واژه نامه بختیاریکا

دِر اَوُردِن؛ به گشت بیدن


کلمات دیگر: