مترادف درخش : آذرخش، برق، پرتو، روشنی، نور، براق، درخشنده، ساطع
درخش
مترادف درخش : آذرخش، برق، پرتو، روشنی، نور، براق، درخشنده، ساطع
فارسی به انگلیسی
lightning, lustre
مترادف و متضاد
براق، درخشنده، ساطع
آذرخش، برق
پرتو، روشنی، نور
۱. آذرخش، برق
۲. پرتو، روشنی، نور
۳. براق، درخشنده، ساطع
فرهنگ فارسی
( اسم ) روشنی روشنایی تابش . ۲ - برق آذرخش . ۳ - ( صفت ) درخشان درخشنده براق ساطع .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درخشش نژند.
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان.
همان در کینه باری میغ او دید.
خروش رعد آن در گنگبار است.
از درخش تو توتیا باشد.
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
برافروز چون دیده را از درخش.
در درخشی کی توان شد سوی وخش.
درخش ار نخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
جهان چون درخش از کمینگه بخشم.
غاشیه کش گشت باد، غاشیه او دیم.
ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه.
درخش حسرت اندر جانش افتاد.
سموم آمد ز خواری بر گل ویس.
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
درخش . [ ] (اِ)در فرهنگ اسدی چ پاول هورن به معنی دو گونه آورده می نویسد : دو گونه بود چون شیخ ، منجیک گفت :
ریش درخشت بچشم آید ارزان
همچو سر ماست قبه قبه بر نرم ...؟
مرحوم دهخدا در مورد معنی لغت فوق چنین می نویسد: شاید عبارت اسدی اینطور بوده : دو مویه بود چون شیخ . منجیک گفت ... و شعر هم بهمین صورت ضبط شده است و اصل آن معلوم نیست چه بوده .
درخش . [ دَ خ ُ ] (ص ) درخور. لایق . سزاوار. || (اِ) شوق . اشتیاق . (برهان ). رجوع به درخوش شود.
چو برزد سنان آفتاب بلند
شب تیره گشت از درخشش نژند.
فردوسی .
روزی درخش تیغ تو برآتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان .
فرخی .
چو رامین آن درخش تیغ او دید
همان در کینه باری میغ او دید.
(ویس و رامین ).
درخش برق این در سومنات است
خروش رعد آن در گنگبار است .
مسعودسعد.
چشم اقبال شهریاری را
از درخش تو توتیا باشد.
مسعودسعد.
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید.
نظامی .
خدایا جهان را بدین گنج بخش
برافروز چون دیده را از درخش .
نظامی .
عقل جزوی همچو برقست و درخش
در درخشی کی توان شد سوی وخش .
مولوی .
اهتفاف ، رقراق ، طسل ، لووهة؛ درخش سراب . دسق ؛ سپیدی آب حوض و درخش آن . شهاب ، صبحة، هصیص ؛ درخش آتش . صبحة، کوکب ؛ درخش آهن . کوکب الکتیبة؛ درخش لشکر. هبة؛ روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن . (منتهی الارب ). || برق . (برهان ) (غیاث ). آن آتش که از ابر برجهد. (اوبهی ). آذرخش . ابرنجک . (یادداشت مرحوم دهخدا). برق . بریص . بریق . (منتهی الارب ). سَرید. (نصاب ). شِهاب . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). صلید. لمحة. (منتهی الارب ). مِسرَد. (نصاب ) :
درخش ار نخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
(منسوب به رودکی ).
نهاده به آهوسیه گوش چشم
جهان چون درخش از کمینگه بخشم .
فردوسی .
مقرعه زن گشت رعد، مقرعه ٔ او درخش
غاشیه کش گشت باد، غاشیه ٔ او دیم .
منوچهری .
اگر درخش بهاری ز تیغ تو جهدی
ز خاک گوهر الماس رویدی نه گیاه .
(منسوب به منوچهری از آنندراج ).
چو موبد نامه ٔ رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد.
(ویس و رامین ).
درخش آمد ز دوری بر دل ویس
سموم آمد ز خواری بر گل ویس .
(ویس و رامین ).
به پیش اندر آمد یکی تندببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر.
اسدی .
چو سیل از شکنج و چو آتش ز جوش
چو ابر از درخش و چو مستان ز هوش .
اسدی .
سپهدار انگیخت رومی عقاب
در آمد بدو چون درخش از شتاب .
اسدی .
چو غرد برد هوش و جان هزبر
ز دندان درخش آیدش ، از دم ابر.
اسدی .
به رخشش به کردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی .
چه پیکر آمد رخش درخش پیکر تو
که کوه باد مسیر است و باد کوه نهاد.
مسعودسعد.
چو تیر و تیغ تو در مغز و دیده ٔ دشمن
نجست هیچ درخش و نرفت هیچ شهاب .
مسعودسعد.
صبح ستاره نمای خنجر تست اندر او
گاه درخش جهان گاه بدخش مذاب .
خاقانی .
بحری که عید کرد بر اعدا به پشت ابر
از غره اش درخش وز غرشت تندرش .
خاقانی .
دگر باره زد نسبت هوش بخش
کارسطو ز جا جست همچون درخش .
نظامی .
به نور تاج بخشی چون درخش است
بدین تأیید نامش تاج بخش است .
نظامی .
گر او تندر آمد تو هستی درخش
گر او گنجدان شد توئی گنج بخش .
نظامی .
از فروغ و خروش رعد و درخش
ساخته کوس و آخته خنجر.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری ).
برق خاطف ؛ درخش که چشم را خیره کند. دستینج ؛ ابر با درخش . (منتهی الارب ).
- درخش بیرق ؛ که بیرق او درخش است :
ابر درخش بیرق بحر نهنگ پیکان
قطب سماک نیزه بدر ستاره لشکر.
خاقانی .
- درخش رایت ؛ که رایت وی درخش است :
بدر ستاره موکبی مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی بحر نهنگ خنجری .
خاقانی .
- درخشهای یمانی ؛ بروق یمانیه : و گاه گاه زیارت کردی [ مارا ] درخشهائی یمانی که روشن شدی از جانب راست شرقی خبردهنده از راه آیندگان نجد، و بیفزودی ما را [ ریاح اراک ] شوق بر شوق . (حکمت اشراق ترجمه ٔقصة الغربیة ص 280).
|| آتش که جهد یا برق که خیزد از تصادم سنگ و آهن و جز آن :
چه فرمایی از صدمت سنگ و آهن
درخشی به خورشید رخشان فرستم .
؟
|| تابش ناگهانی نور، مانند نور موقت مشعل یا چراغ که بعنوان پیام بکار میرود . (از دائرةالمعارف فارسی ).
|| علم که آنرا اختر و درفش گویند، و این معنی از تاریخ محمد جریر طبری مفهوم است . (شرفنامه ٔ منیری ). اما ظاهراً در آنجا دگرگون شده ٔ کلمه ٔ درفش باشد نه به معنی آن . (یادداشت لغت نامه ). || (ص ) تابنده . درخشان . (برهان ). رخشان . درخشنده . براق . ساطع. (لغات فرهنگستان ).
درخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام آتشکده ای است در شهر ارمینه ، و بانی آن آتشکده راس مجوسی بوده و آنرا رأس البغل گویند و درهم بغلی منسوب به اوست ، و گویند شهر ارمینه و شیرازرا نیز او بنا کرده است . (از برهان ). نام آتشکده ای است که در شهر ارمینه مردی پارسی ساخته ، و در جهانگیری گوید: او بانی ارمینه و آتشکده ٔ درخش و شهر شیرازبوده او را رأس البغل اعراب لقب داده اند و درهم بغلی به او منسوب است . (آنندراج ). اما ظاهراً کلمه مصحف آذرجشنس = آذرگشنسب است ، و شهر ارمینه مصحف ارمیه ، و شهر شیراز، مصحف شیز. (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
درخش . [ دُ رُ ] (اِخ ) نام دهی است از ولایت قاین و قهستان و در آنجا گلیم را خوب می بافند. (برهان ) (آنندراج ). قریه ای از خره ٔ شاخن در قاینات . (یادداشت مرحوم دهخدا). دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 50هزارگزی شمال باختری درمیان و سر راه شوسه ٔ عمومی درح ، با 1445 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فرهنگ عمید
۲. (اسم مصدر ) روشنی، روشنایی، فروغ.
۳. (اسم ) آذرخش، برق: گر او تندر آمد تو هستی درخش / گر او گنجدان شد تویی گنج بخش (نظامی۵: ۸۱۰ ).
دانشنامه عمومی
درخش از آبادی های کهن قهستان قدیم (منطقه وسیع کوهستان های شرق ) در فاصله 65 کیلو متری مرکز استان خراسان جنوبی قرار دارد.به لحاظ موقعیت نسبی بین دو دشت شیرکاب در شرق و رزگ در شمال قرار گرفته است.درخش در منطقه ای کوهستان واقع شده شمال و شمال غرب را کوهستان های مرتفع در بر گرفته وجود همین ارتفاعات باعث گردیده تا این مکان از میزان بارندگی بیشتر و هوای خنک تری برخوردار باشد.به دلیل موقعیت کوهستانی درخش بخش عمده فعالیت های کشاورزی به باغداری اختصاص دارد در باغستان انواع میوه ها با کیفیت مطلوب تولید می شود مهم ترین محصول زرشک می باشد این محصول علاوه بر استفاده خوراکی از آن در صنعت رنگرزی نیز استفاده می کردند،خواص گوناگونی که در میوه،پوست و ریشه این گیاه وجود دارد توجه حکما و اطبا را به خود جلب کرده است.
آنچه مسلم است از تاریخ درخش و به طور کل منطقه قهستان تاریخ مکتوب و پیوسته ای در دست نیست با این وجود با مراجعه به اوراق تاریخی،اسناد موجود،آثار تاریخی و نقل قول های محلی که ازاجداد و نیکان نقل شده تا حدی می توان به برخی حوادث تاریخی این دیار دست یافت.یکی از مستنداتی که حاکی از رونق این روستا در دروان باستان می باشد وجود آتشکده مشهوری در این محل قبل از اسلام بوده که علامه مجلسی در کتاب تذکره الائمه نیز اشاره کرده است.در خصوص درخش می توان اظهار داشت که آنچه مسلم است و در بیشتر فرهنگ ها بر ان تأکید شده این واژه بیشتر در معنی روشنی و درخشش برق و روشنایی آمده است.با توجه به مستندات تاریخی ونقل قول هایی که به طور شفاهی نقل می شود دال بر وجود آتشکده ای در این محل درعهد ساسانی تا حد زیادی قابل قبول است و به استناد همین وجه تسمیه می توان تاریخ پیدایش و قدمت تاریخی درخش را به دوره پیش از اسلام نسبت داد.
از دوره پیش از اسلام تا دوره صفویه و قاجار درخش فراز و نشیب های تاریخی زیادی را طی می کند تا اینکه در دوره صفویه و قاجار با انتخاب درخش به عنوان مرکز نایب الحکومه اعتبار و رونق ویژه می یابد.
دانشنامه آزاد فارسی
در علوم زمین، نور تابناک نادریدر هنگام طوفان تندری. درخش در میان سپهر، در ارتفاع ۵۰ـ۹۰کیلومتری، روی می دهد و مانند آذرخش ماهیت الکتریکی دارد. درخش هنگامی پدید می آید که میدان الکتریکی بین سطح فوقانی ابر تندری و یون سپهر (لایۀ یونیدۀ جَو زمین یا یونوسفر) الکترون ها را از ابر بیرون بکشد. اگر هوا رقیق، و این میدان قوی باشد، الکترون ها به سرعت شتاب می گیرند و انرژی جنبشی خود را به مولکول هایی می دهند که با آن ها برخورد می کنند. این مولکول های تحریک شده، انرژی را به صورت درخش تخلیه می کنند.
فرهنگستان زبان و ادب
پیشنهاد کاربران
و این بچم لرز درفشیدن و دروشیدن گویه دیگر درخش بچم لرز است
چو موبد نامه رامین بدو داد
درخش حسرت اندر جانش افتاد.
( ویس و رامین ) .
اینجا لچم شرر
درخش آمد ز دوری بر دل ویس
سموم آمد ز خواری بر گل ویس.
( ویس و رامین ) .
دگر باره زد نسبت هوش بخش
کارسطو ز جا جست همچون درخش.
نظامی.