( مصدر ) فریفته شدن گول خوردن .
غره شدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
غره شدن. [ غ ِرْ / غ َرْ رَ / رِ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) فریفته شدن. امید بیهوده داشتن. غافل شدن. ( ناظم الاطباء ). فریب خوردن. فریفته گشتن. گول خوردن. فنودن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره گشتن. رجوع به غره شود :
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیزکرده خود را که کرد خوار.
چون تو بس دید و بیند این دیرند.
نگه دار بر جایگه پای خویش.
شده غره بر تخت شاهنشهی.
مشو غره جان را مگردان دژم.
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز.
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش.
مشو غره به ملک و تخت شیطان.
چه غره شده ستی بدان چشم بازش.
مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین !
که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها.
گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا.
که میدانش آتش و او نی سوار است.
مشو غره که مشتی خاک راه است.
که بر خنجر نگارد مرد رسام.
صد لقمه خوری که می غلام است آن را.
بس غنچه ناشکفته بر خاک بریخت.
غره شد از شهر و فرزندان برید.
همچو قاضی یابد اطلاق و رها.
آفتابی را رها کن ذره شو.
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیزکرده خود را که کرد خوار.
عماره ٔمروزی.
یا فتی ! تو به مال غره مشوچون تو بس دید و بیند این دیرند.
رودکی.
مشو غره ز آب هنرهای خویش نگه دار بر جایگه پای خویش.
فردوسی.
نبودت زکارم مگر آگهی شده غره بر تخت شاهنشهی.
فردوسی.
به روز جوانی به زر و درم مشو غره جان را مگردان دژم.
فردوسی.
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شودهمچنان گردد چون مور که گیرد پرواز.
فرخی.
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گرددزنهار مشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
به چشم حق تو منگر سوی باطل مشو غره به ملک و تخت شیطان.
ناصرخسرو.
به خواب اندر است ای برادر ستمگرچه غره شده ستی بدان چشم بازش.
ناصرخسرو.
کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین !
امیر معزی.
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها.
سنائی.
خاقانیا به جاه مشو غره عمروارگر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا.
خاقانی.
به دولت هر که شد غره چنان دان که میدانش آتش و او نی سوار است.
خاقانی.
بدین قالب که بادش در کلاه است مشو غره که مشتی خاک راه است.
نظامی.
مشو غره بر آن خرگوش زرفام که بر خنجر نگارد مرد رسام.
نظامی.
تو غره بدان شوی که می می نخوری صد لقمه خوری که می غلام است آن را.
خیام.
بر حسن و جوانی ای پسر غره مشوبس غنچه ناشکفته بر خاک بریخت.
خیام.
مرد مال و خلعت بسیار دیدغره شد از شهر و فرزندان برید.
مولوی.
گر نشد غره بدین صندوقهاهمچو قاضی یابد اطلاق و رها.
مولوی.
گول میکن خویش را و غره شوآفتابی را رها کن ذره شو.
غره شدن . [ غ ِرْ / غ َرْ رَ / رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فریفته شدن . امید بیهوده داشتن . غافل شدن . (ناظم الاطباء). فریب خوردن . فریفته گشتن . گول خوردن . فنودن . مغرور شدن . غره گردیدن . غره گشتن . رجوع به غره شود :
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیزکرده ٔ خود را که کرد خوار.
یا فتی ! تو به مال غره مشو
چون تو بس دید و بیند این دیرند.
مشو غره ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش .
نبودت زکارم مگر آگهی
شده غره بر تخت شاهنشهی .
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم .
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز.
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش .
به چشم حق تو منگر سوی باطل
مشو غره به ملک و تخت شیطان .
به خواب اندر است ای برادر ستمگر
چه غره شده ستی بدان چشم بازش .
کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی
مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین !
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها.
خاقانیا به جاه مشو غره عمروار
گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا.
به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نی سوار است .
بدین قالب که بادش در کلاه است
مشو غره که مشتی خاک راه است .
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام .
تو غره بدان شوی که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را.
بر حسن و جوانی ای پسر غره مشو
بس غنچه ٔ ناشکفته بر خاک بریخت .
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.
گر نشد غره بدین صندوقها
همچو قاضی یابد اطلاق و رها.
گول میکن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو.
مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش .
ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم .
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محال است درین مرحله امکان خلود.
خواب را مردم بیداردل اصلی ننهند
نشوند اهل خرد غره به تمویه سراب .
ای کبک خوشخرام کجا میروی بایست
غره مشو که گربه ٔ زاهد نماز کرد.
مباش غره به علم و عمل فقیه مدام
که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد.
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد
ای بس عزیزکرده ٔ خود را که کرد خوار.
عماره ٔمروزی .
یا فتی ! تو به مال غره مشو
چون تو بس دید و بیند این دیرند.
رودکی .
مشو غره ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش .
فردوسی .
نبودت زکارم مگر آگهی
شده غره بر تخت شاهنشهی .
فردوسی .
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم .
فردوسی .
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز.
فرخی .
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش .
ناصرخسرو.
به چشم حق تو منگر سوی باطل
مشو غره به ملک و تخت شیطان .
ناصرخسرو.
به خواب اندر است ای برادر ستمگر
چه غره شده ستی بدان چشم بازش .
ناصرخسرو.
کی شود غره به گفتار مخالف چون توئی
مرد دانا کی دهد هرگز به گازر پوستین !
امیر معزی .
گر از آتش همی ترسی به مال کس مشو غره
که اینجا صورتش مال است و آنجا شکلش اژدرها.
سنائی .
خاقانیا به جاه مشو غره عمروار
گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا.
خاقانی .
به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نی سوار است .
خاقانی .
بدین قالب که بادش در کلاه است
مشو غره که مشتی خاک راه است .
نظامی .
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسام .
نظامی .
تو غره بدان شوی که می می نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را.
خیام .
بر حسن و جوانی ای پسر غره مشو
بس غنچه ٔ ناشکفته بر خاک بریخت .
خیام .
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.
مولوی .
گر نشد غره بدین صندوقها
همچو قاضی یابد اطلاق و رها.
مولوی .
گول میکن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو.
مولوی .
مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش .
سعدی (گلستان ).
ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم .
سعدی (گلستان ).
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محال است درین مرحله امکان خلود.
سعدی (طیبات ).
خواب را مردم بیداردل اصلی ننهند
نشوند اهل خرد غره به تمویه سراب .
ابن یمین .
ای کبک خوشخرام کجا میروی بایست
غره مشو که گربه ٔ زاهد نماز کرد.
حافظ.
مباش غره به علم و عمل فقیه مدام
که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد.
حافظ.
پیشنهاد کاربران
to rest on your laurels
feel proud
کلمات دیگر: