مترادف سررشته : آشنایی، آگاهی، اطلاع، تجربه، شگرد، شیوه، مهارت، سرنخ، راه کار، دفتر حساب، گزارش، یادداشت، نوشته، زمام، مهار، اختیار
سررشته
مترادف سررشته : آشنایی، آگاهی، اطلاع، تجربه، شگرد، شیوه، مهارت، سرنخ، راه کار، دفتر حساب، گزارش، یادداشت، نوشته، زمام، مهار، اختیار
فارسی به انگلیسی
skill, clue, track
lead
فارسی به عربی
رائحة , قدرة
مترادف و متضاد
توانایی، قابلیت، شایستگی، لیاقت، استطاعت، صلاحیت، سررشته
شایستگی، لیاقت، صلاحیت، سررشته، کفایت، خبرگی
سررشته، سامان، مهارت، تردستی، استادی، هنرمندی، زبر دستی، عرضه، ورزیدگی، کاردانی، چیره دستی
سررشته، مزمزه، طعم، مزه، ذوق، سلیقه، چشایی، طعم و مزه چشی، چشاپی
آشنایی، آگاهی، اطلاع، تجربه، شگرد، شیوه، مهارت
سرنخ، راهکار
دفتر حساب
گزارش
یادداشت، نوشته
زمام، مهار
اختیار
۱. آشنایی، آگاهی، اطلاع، تجربه، شگرد، شیوه، مهارت
۲. سرنخ، راهکار
۳. دفتر حساب
۴. گزارش
۵. یادداشت، نوشته
۶. زمام، مهار
۷. اختیار
فرهنگ فارسی
سرنخ، راه کار، مهارت درکاری
۱ - سر نخ . ۲ - روش کار طریقه عمل . ۳ - اطلاع از کاری خبرگی . ۴ - مدعا مقصود . ۵ - دفتر حساب . یا سر رشته از دست رفتن . ۱ - قدرت ضبط امور را از دست دادن . ۲ - سراسیمه و گیج شدن . ۳ - ترک کردن مهم و معامله ای . ۴ - مردن . یا سر رشته یافتن . در یافتن اساس کاری را
۱ - سر نخ . ۲ - روش کار طریقه عمل . ۳ - اطلاع از کاری خبرگی . ۴ - مدعا مقصود . ۵ - دفتر حساب . یا سر رشته از دست رفتن . ۱ - قدرت ضبط امور را از دست دادن . ۲ - سراسیمه و گیج شدن . ۳ - ترک کردن مهم و معامله ای . ۴ - مردن . یا سر رشته یافتن . در یافتن اساس کاری را
فرهنگ معین
( ~. رِ تِ یا تَ ) (اِمر. ) ۱ - سرنخ . ۲ - اطلاع ، آگاهی .
لغت نامه دهخدا
سررشته. [س َرْ، رِ ت َ / ت ِ ] ( اِ مرکب ) کنایه از مقصود. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کنایه از مدعا و مقصود. ( برهان ). || چاره کار و تدبیر مطلب. ( رشیدی ). آگاهی. خبرت. بصیرت. علم. ( یادداشت مؤلف ) :
چو این کار گردد خرد را درست
سررشته آنگاه بایدت جست.
سررشته کار بازجوئیم.
جست وسررشته ای نگشت پدید.
یک سررشته گر ز خط گردد
همه سررشته ها غلط گردد.
سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش.
نه زین رشته سر میتوان تافتن
نه سررشته را میتوان یافتن.
که سررشته از غیب درمیکشند.
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست.
این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست.
سررشته ٔعیش این است آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
نرفته است سررشته تا ز دست برون
سر از دریچه گوهر چرا بدر نکنی.
- سررشته بدست افتادن ؛ راه چاره یافتن :
بدستم نیفتاد سررشته ای
ز آه بخون دل آغشته ای.
ای به تو سررشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده.
یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کرده ام سررشته ای.
چو این کار گردد خرد را درست
سررشته آنگاه بایدت جست.
فردوسی.
تا درنگریم و راز جوئیم سررشته کار بازجوئیم.
نظامی.
آن گره را بصد هزار کلیدجست وسررشته ای نگشت پدید.
نظامی.
|| اساس : یک سررشته گر ز خط گردد
همه سررشته ها غلط گردد.
نظامی.
|| حقیقت. کنه : سررشته راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش.
نظامی.
|| سرنخ : نه زین رشته سر میتوان تافتن
نه سررشته را میتوان یافتن.
نظامی.
نه صاحبدلان دست برمیکشندکه سررشته از غیب درمیکشند.
سعدی.
سررشته نسبت را غایب میکردند... و سررشته نسبت را بدست می آوردند. ( انیس الطالبین ). || زمام. مهار : مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست.
حافظ.
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست.
صائب.
|| راه. روش : سررشته ٔعیش این است آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی.
- سررشته از دست رفتن ؛ کنایه از سراسیمه شدن. ( برهان ) ( آنندراج ). کار از دست شدن. بسته شدن راه چاره : نرفته است سررشته تا ز دست برون
سر از دریچه گوهر چرا بدر نکنی.
صائب ( از آنندراج ).
- || ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. ( برهان ) ( آنندراج ).- سررشته بدست افتادن ؛ راه چاره یافتن :
بدستم نیفتاد سررشته ای
ز آه بخون دل آغشته ای.
ظهوری ( از آنندراج ).
- سررشته گم شدن ؛ چاره و تدبیر از دست رفتن : ای به تو سررشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده.
نظامی.
- سررشته گم کردن ؛ چاره و تدبیر را از دست دادن : ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشته کیاست گم کند. ( سندبادنامه ص 100 ).یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کرده ام سررشته ای.
عطار.
سررشته . [س َرْ، رِ ت َ / ت ِ ] (اِ مرکب ) کنایه از مقصود. (آنندراج ) (انجمن آرا). کنایه از مدعا و مقصود. (برهان ). || چاره ٔ کار و تدبیر مطلب . (رشیدی ). آگاهی . خبرت . بصیرت . علم . (یادداشت مؤلف ) :
چو این کار گردد خرد را درست
سررشته آنگاه بایدت جست .
تا درنگریم و راز جوئیم
سررشته ٔ کار بازجوئیم .
آن گره را بصد هزار کلید
جست وسررشته ای نگشت پدید.
|| اساس :
یک سررشته گر ز خط گردد
همه سررشته ها غلط گردد.
|| حقیقت . کنه :
سررشته ٔ راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش .
|| سرنخ :
نه زین رشته سر میتوان تافتن
نه سررشته را میتوان یافتن .
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
سررشته ٔ نسبت را غایب میکردند... و سررشته ٔ نسبت را بدست می آوردند. (انیس الطالبین ). || زمام . مهار :
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست .
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست .
|| راه . روش :
سررشته ٔعیش این است آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
- سررشته از دست رفتن ؛ کنایه از سراسیمه شدن . (برهان ) (آنندراج ). کار از دست شدن . بسته شدن راه چاره :
نرفته است سررشته تا ز دست برون
سر از دریچه ٔ گوهر چرا بدر نکنی .
- || ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. (برهان ) (آنندراج ).
- سررشته بدست افتادن ؛ راه چاره یافتن :
بدستم نیفتاد سررشته ای
ز آه بخون دل آغشته ای .
- سررشته گم شدن ؛ چاره و تدبیر از دست رفتن :
ای به تو سررشته ٔ جان گم شده
دام تو آن دانه ٔ گندم شده .
- سررشته گم کردن ؛ چاره و تدبیر را از دست دادن : ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشته ٔ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100).
یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کرده ام سررشته ای .
- سررشته یافتن ؛ کنایه از دریافتن کارو مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج ) (برهان ).
|| سررشته ٔ دفتر؛ حسابی که از روی دفتر برآید. (آنندراج ) :
وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود
قسمت آن را که از سررشته ٔ دفتر کنند.
چو این کار گردد خرد را درست
سررشته آنگاه بایدت جست .
فردوسی .
تا درنگریم و راز جوئیم
سررشته ٔ کار بازجوئیم .
نظامی .
آن گره را بصد هزار کلید
جست وسررشته ای نگشت پدید.
نظامی .
|| اساس :
یک سررشته گر ز خط گردد
همه سررشته ها غلط گردد.
نظامی .
|| حقیقت . کنه :
سررشته ٔ راز آفرینش
دیدن نتوان به چشم بینش .
نظامی .
|| سرنخ :
نه زین رشته سر میتوان تافتن
نه سررشته را میتوان یافتن .
نظامی .
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سررشته از غیب درمیکشند.
سعدی .
سررشته ٔ نسبت را غایب میکردند... و سررشته ٔ نسبت را بدست می آوردند. (انیس الطالبین ). || زمام . مهار :
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست .
حافظ.
ما پریشان نظران خود گره کار خودیم
این چه حرفی است که سررشته بدست ما نیست .
صائب .
|| راه . روش :
سررشته ٔعیش این است آسان مده از دستش
کاین رشته چو سرگم شد دشوار پدید آید.
خاقانی .
- سررشته از دست رفتن ؛ کنایه از سراسیمه شدن . (برهان ) (آنندراج ). کار از دست شدن . بسته شدن راه چاره :
نرفته است سررشته تا ز دست برون
سر از دریچه ٔ گوهر چرا بدر نکنی .
صائب (از آنندراج ).
- || ترک کردن مهم و معامله است از روی اضطرار. (برهان ) (آنندراج ).
- سررشته بدست افتادن ؛ راه چاره یافتن :
بدستم نیفتاد سررشته ای
ز آه بخون دل آغشته ای .
ظهوری (از آنندراج ).
- سررشته گم شدن ؛ چاره و تدبیر از دست رفتن :
ای به تو سررشته ٔ جان گم شده
دام تو آن دانه ٔ گندم شده .
نظامی .
- سررشته گم کردن ؛ چاره و تدبیر را از دست دادن : ابلیس با کمال مشعوذی و استادی در معمای مکر زنان سررشته ٔ کیاست گم کند. (سندبادنامه ص 100).
یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کرده ام سررشته ای .
عطار.
- سررشته یافتن ؛ کنایه از دریافتن کارو مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج ) (برهان ).
|| سررشته ٔ دفتر؛ حسابی که از روی دفتر برآید. (آنندراج ) :
وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود
قسمت آن را که از سررشته ٔ دفتر کنند.
میرزا محسن .
فرهنگ عمید
۱. سرنخ.
۲. [مجاز] راه کار.
۳. [مجاز] مهارت در کاری.
۴. [قدیمی] دفتر حساب.
۲. [مجاز] راه کار.
۳. [مجاز] مهارت در کاری.
۴. [قدیمی] دفتر حساب.
پیشنهاد کاربران
تخصص، مهارت، تخصص علمی
توانا
سر رشته بجایی کشیدن: به نتیجه رسیدن، نتیجه بدست آوردن.
خدمتم آخر به وفایی کشد
هم سر این رشته به جایی کشد
یعنی: خدمت من سر انجام به وفا منجر شود. این رشته هم سرانجام به جایی می رسد. و نتیجه می دهد.
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۳۲.
خدمتم آخر به وفایی کشد
هم سر این رشته به جایی کشد
یعنی: خدمت من سر انجام به وفا منجر شود. این رشته هم سرانجام به جایی می رسد. و نتیجه می دهد.
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۳۲.
سر رشته را یافتن: اساس کاری را درک کردن
گرنه سخن رشته ی جان تافتی
جان سر این رشته کجا یافتی
معنی: سخن چون جامه ای است که تار و پود آن از جان یافته شده. اگر این نبودجان سخن را درک نمی کرد.
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر، برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص ۲۳۸.
گرنه سخن رشته ی جان تافتی
جان سر این رشته کجا یافتی
معنی: سخن چون جامه ای است که تار و پود آن از جان یافته شده. اگر این نبودجان سخن را درک نمی کرد.
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر، برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص ۲۳۸.
از چیزی آگاهی نداشتن
سررشته داشتن در کاری
کلمات دیگر: