مترادف سرگردانی : پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی، آوارگی، دربه دری، بلاتکلیفی
سرگردانی
مترادف سرگردانی : پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی، آوارگی، دربه دری، بلاتکلیفی
فارسی به انگلیسی
vagrancy, perplexity, distress, suspense
vagabondage, wandering
فارسی به عربی
تجول
مترادف و متضاد
ضلالت، سرگردانی
پریشانی، سخن بی معنی، سرگردانی، سخن بی ربط، ولگردی، بی هدفی
حیرت، گیجی، تحیر، سرگردانی، مسئله
غلط، اوارگی، سرگردانی، در بدری، ولگردی، اوباشی
سرگردانی
سرگردانی، غربت
سرگردانی
پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی
آوارگی، دربهدری
بلاتکلیفی
۱. پریشانی، حیرانی، تحیر، حیرت، سرگشتگی
۲. آوارگی، دربهدری
۳. بلاتکلیفی
فرهنگ فارسی
۱ - سر گشتگی حیرانی . ۲ - آوارگی دربدری .
لغت نامه دهخدا
سرگردانی. [ س َ گ َ ] ( حامص مرکب ) حیرانی. تحیر. درماندگی. راه به جائی نداشتن. بیچارگی :
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی.
به هر نااهل و اهلی میزنم دست.
این چه سرگردانی است ای بی خبر.
حال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند.
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی.
در گردش خویش اگر مرا دست بدی
خود را برهاندمی ز سرگردانی.
خیام.
ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نااهل و اهلی میزنم دست.
نظامی.
همچو گویی کرده ای گم پا و سراین چه سرگردانی است ای بی خبر.
عطار.
ذکر سودای زلیخاپیش یوسف کرده اندحال سرگردانی آدم به رضوان گفته اند.
سعدی.
سر عاشق که نه خاک در معشوق بودکی خلاصش بود از محنت سرگردانی.
حافظ.
فرهنگ عمید
۱. سرگشتگی، حیرت.
۲. آوارگی.
۲. آوارگی.
کلمات دیگر: