شکار کردن
فارسی به انگلیسی
hunt, chase, gun, prey
chase, gun, hunt, prey
فارسی به عربی
صید , مطاردة
مترادف و متضاد
وادار به فرار کردن، دنبال کردن، تعقیب کردن، شکار کردن
شکار کردن، تفحص کردن، صید کردن، جستجو کردن در
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - صید کردن . ۲ - ناراحت کردن عصبانی کردن . ۳ - بور کردن .
لغت نامه دهخدا
شکار کردن. [ ش ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) شکردن. شکریدن. بشکریدن. زدن. افکندن. صید کردن. اصطیاد. تصید. ( یادداشت مؤلف ). تقنص. ( منتهی الارب ). اقتناص. ( منتهی الارب ) ( صراح اللغة ). قنص. ( منتهی الارب ). صید. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) :
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و به چال.
شکاری کنیم و بمانیم دیر.
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
مرد چو با خویشتن شمارکند
داند کاین چرخ می شکار کند.
عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی.
من شکارش جان دانا دیده ام.
که شکار آهوی ختن کردی.
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار.
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.
سگ شهر استخوان شکار کند.
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست.
تا آشکار اهل خرد شد شکار من.
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و به چال.
عماره مروزی.
بدان جایگه نیز یابیم شیرشکاری کنیم و بمانیم دیر.
فردوسی.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری.
امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. ( تاریخ بیهقی ).مرد چو با خویشتن شمارکند
داند کاین چرخ می شکار کند.
ناصرخسرو.
فکر بیگانه ز عشقت نبرد جز هوسی عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی.
ظهیر فاریابی.
نکند باز موش مرده شکار.سنایی.
گر کند شهباز مرغان را شکارمن شکارش جان دانا دیده ام.
خاقانی.
از سگان که ای به زهره شیرکه شکار آهوی ختن کردی.
خاقانی.
داد غراب زمین روی بسوی غراب تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار.
خاقانی.
اینکه سگ امروز شکار تو کردتا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
نظامی.
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار اندر آنجادرآیند و بر این شیوه شکار کنند. ( تاریخ جهانگشای جوینی ).می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.
مولوی.
شهربند هوای نفس مباش سگ شهر استخوان شکار کند.
سعدی.
قارون ز دین برآمد و دنیا بر او نماندبازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی.
- امثال :چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
؟
- دل ( جان ) کسی را شکار کردن ؛وی را عاشق خود ساختن. دل وی ربودن : به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست.
ابوعبداﷲ ادیب.
راز آشکار کرد و دل من شکار کردتا آشکار اهل خرد شد شکار من.
ناصرخسرو.
ای چشم پرخمارت دلها فکار کرده وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده.
خاقانی.
|| بمجاز، جلب کردن. دلبسته کردن. رام و مطیع کردن : شکار کردن . [ ش ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) شکردن . شکریدن . بشکریدن . زدن . افکندن . صید کردن . اصطیاد. تصید. (یادداشت مؤلف ). تقنص . (منتهی الارب ). اقتناص . (منتهی الارب ) (صراح اللغة). قنص . (منتهی الارب ). صید. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) :
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و به چال .
بدان جایگه نیز یابیم شیر
شکاری کنیم و بمانیم دیر.
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی . (تاریخ بیهقی ).
مرد چو با خویشتن شمارکند
داند کاین چرخ می شکار کند.
فکر بیگانه ز عشقت نبرد جز هوسی
عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی .
نکند باز موش مرده شکار.
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده ام .
از سگان که ای به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی .
داد غراب زمین روی بسوی غراب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار.
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار اندر آنجادرآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.
قارون ز دین برآمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
- امثال :
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
- دل (جان ) کسی را شکار کردن ؛وی را عاشق خود ساختن . دل وی ربودن :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست .
راز آشکار کرد و دل من شکار کرد
تا آشکار اهل خرد شد شکار من .
ای چشم پرخمارت دلها فکار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده .
|| بمجاز، جلب کردن . دلبسته کردن . رام و مطیع کردن :
خُلق خوش خلق را شکار کند
صفتی پیش ازین چه کار کند.
نوبهار آمد که عالم را شکارخود کند
از طراوت موج سنبل دام بر صحرا کشید.
|| (اصطلاح عامیانه ) دل آزرده و خشمگین کردن . (از یادداشت مؤلف ). || بور کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط و به چال .
عماره ٔ مروزی .
بدان جایگه نیز یابیم شیر
شکاری کنیم و بمانیم دیر.
فردوسی .
اندر عراق بزم کنی در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار.
منوچهری .
امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی . (تاریخ بیهقی ).
مرد چو با خویشتن شمارکند
داند کاین چرخ می شکار کند.
ناصرخسرو.
فکر بیگانه ز عشقت نبرد جز هوسی
عنکبوتی نکند غیر شکار مگسی .
ظهیر فاریابی .
نکند باز موش مرده شکار.
سنایی .
گر کند شهباز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده ام .
خاقانی .
از سگان که ای به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی .
خاقانی .
داد غراب زمین روی بسوی غراب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار.
خاقانی .
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
نظامی .
تا از مسافتی بعید شکاری بسیار اندر آنجادرآیند و بر این شیوه شکار کنند. (تاریخ جهانگشای جوینی ).
می شود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار.
مولوی .
شهربند هوای نفس مباش
سگ شهر استخوان شکار کند.
سعدی .
قارون ز دین برآمد و دنیا بر او نماند
بازی رکیک بود که موشی شکار کرد.
سعدی .
- امثال :
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
؟
- دل (جان ) کسی را شکار کردن ؛وی را عاشق خود ساختن . دل وی ربودن :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجب تر آنکه به تیری که از شکا نه جداست .
ابوعبداﷲ ادیب .
راز آشکار کرد و دل من شکار کرد
تا آشکار اهل خرد شد شکار من .
ناصرخسرو.
ای چشم پرخمارت دلها فکار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده .
خاقانی .
|| بمجاز، جلب کردن . دلبسته کردن . رام و مطیع کردن :
خُلق خوش خلق را شکار کند
صفتی پیش ازین چه کار کند.
اوحدی .
نوبهار آمد که عالم را شکارخود کند
از طراوت موج سنبل دام بر صحرا کشید.
سالک یزدی (از آنندراج ).
|| (اصطلاح عامیانه ) دل آزرده و خشمگین کردن . (از یادداشت مؤلف ). || بور کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
کلمات دیگر: