مترادف عم : عمو
عم
مترادف عم : عمو
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
عربی به فارسی
عمو , دايي , عم
مترادف و متضاد
عمو
فرهنگ فارسی
( اسم ) برادر پدر عمو افدر جمع : اعمام .
مرکب از حرف جر عن واسم استفهام ما نامی که در تداول عامه به سوره نبا داده شده است بمناسبت شروع سوره مذکور با کلمه عم
لغت نامه دهخدا
عم . [ ع َ ] (علامت اختصاری ) اختصاری و رمزی است از «علیه السلام ». درود بر او باد. رجوع به علیه السلام شود.
عم . [ ع َ مِن ْ ] (ع ص ) عَمی . کور و نابینا. رجوع به عَمی شود.
عم. [ ع َ مِن ْ ] ( ع ص ) عَمی. کور و نابینا. رجوع به عَمی شود.
عم. [ ع َم م ] ( ع مص ) فراگرفتن و شامل شدن : عم القوم بالعطیة؛ بخشش و عطیه او همه آن قوم را فراگرفت و شامل شد. ( ازاقرب الموارد ) ( از المنجد ). و رجوع به عُموم شود.
عم. [ ع َم م ] ( ع اِ ) برادر پدر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). برادر پدر، خواه آن برادر صلبی و پدری باشدیا بطنی و مادری. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعمام ، عُمومة، أعمَّة، أعُم ( لسان العرب ) ( تاج العروس ) ( اقرب الموارد ) ( متن اللغة ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء )، عُموم. ( لسان العرب ) ( تاج العروس ). جج ، أعْمُمون ( لسان العرب ) ( تاج العروس ) ( متن اللغة ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) أعُمّون. ( اقرب الموارد ). و منسوب به آن عَمّی و عَمَوی. ( از متن اللغة ). در حالت ندا به سه صورت «یابن عَمّی » و «یابن عَم ِّ» و «یابن عَم َّ» به کار می رود یعنی «ای پسر عم من ». ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). در حالت ندبه گاهی با هاء ندبه ( یابن عَمّاه ) و گاه بدون هاء ( یابن عَمّا ) می آید. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). در تداول زبان عرب می توان گفت «هما ابناعم » ( آنها پسرعم هستند ) ولی «هما ابناعمة» ( آنها پسرعمه هستند ) به کار نمی رود، و حال اینکه در «خال » به عکس این است و «هما ابناخالة» ( آنها پسرخاله هستند ) به کار می رود ولی «هما ابناخال » ( آنهاپسردایی هستند ) نمی توان گفت. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از ناظم الاطباء ). و سببش این است که وقتی شخصی پسردایی دیگری باشد، آن دگری پسرعمه اش می شود نه پسردائیش و نیز اگر پسرعمه او باشد، دیگری پسردائیش میشود نه پسرعمه اش. ( از اقرب الموارد ) :
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و برخی دژم.
حکمتش عم و جلالت خال و هشیاری ختن.
عم . [ ع َم ْ م َ ] (ع حرف جر + اسم ) مرکب از: حرف جر «عن » + اسم استفهام «ما». درباره ٔ چه ؟ از چه ؟ : عم ّ یتسألون ؟؛ درباره ٔ چه از همدیگر سؤال می کنند؟ (قرآن 1/78). || (اِخ ) نامی که در تداول عامه به سوره ٔ نباء داده شده است ، به مناسبت شروع سوره ٔ مذکور با کلمه ٔ «عم ».
- عم جزؤ ؛ جزئی از قرآن که محتوی سوره ٔ نباء یعنی سوره ٔ هفتادوهشتم است تا پایان قرآن یعنی تا پایان سوره ٔ یکصدوچهاردهم .
عم . [ ع َم ْ م ِ / ع َم ْ م َ ] (ع اِ) (یا...) ای عموی من . مخفف عَمّی در حالت ندا. رجوع به عَم ّ شود.
عم . [ ع َم م ] (اِخ ) موضع و دهی است میان حلب و انطاکیه ، و عکاشةبن عبدالصمد عمی ضریر شاعر، بدانجا منسوب است . (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ). ابن بُطلان بغدادی (متوفی در سال 444 هَ . ق . در انطاکیه ) این شهر را دیده است و آن را چنین توصیف میکند: بلده ای است ازآن روم ، بین حلب و انطاکیه . چشمه ٔ آبی دارد که از آن صید ماهی میشود و آسیایی بر آن میگردد. خوک و زنان بدکاره و خمر بسیار دارد و زنا در آنجا امر رایجی است . این بلده دارای چهار کنیسه و یک جامع است که مخفیانه در آن اذان میگویند... رجوع به تاریخ الحکماء قفطی چ لایپزیک ص 296 شود.
عم . [ ع َم م ] (اِخ ) نام بطنی است که نسب آنان را به صورتهای مختلف آورده اند. برخی گویند که آنان در عهد خلافت عمربن خطاب در بصره نزد بنی تمیم فرودآمدند، و اسلام آوردند و به همراهی مسلمانان در جنگها شرکت کردند. و بدین سبب مردم به آنان لقب «برادر» و «پسرعم » و غیره دادند و از آن پس جزئی از اعراب گردیدند و بدین لقب شهرت یافتند. و برخی گویند که «عم » لقب مالک بن حنظلة است . بعضی دیگر مینویسند که «عم » لقب مُرَّةبن مالک بن حنظلةبن مالک بن زیدمناةبن تمیم است که جدی جاهلی بود و فرزندان و قبیله ٔ او را «عَمّیّون » نامند. و آنان در عهد خلافت عمر به بصره آمدند و سپس به اهواز رفتند. و نام این جد جاهلی را ابوعبیدة به صورت «مرةبن وائل بن عمروبن مالک بن حنظلةبن فهم ، از ازد» آورده است .(از معجم قبائل العرب عمر رضا کحالة ج 2 ص 820 از الاغانی ابوالفرج اصفهانی ج 3 ص 257 و تاج العروس زبیدی ج 8 ص 410 و لسان العرب ابن منظور ج 15 ص 324 و الاشتقاق ابن درید ص 226 و الانساب مقدسی ص 113 و الانساب سمعانی ) (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 92 ازنقائض جریر والفرزدق ص 360 و المشکاة و القاموس ).
چو شاپور بنشست بر جای عم
از ایران بسی شاد و برخی دژم .
فردوسی .
همتش اب و معالی اُم و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال و هشیاری ختن .
منوچهری .
ابن عبدالعزیز عمش را بگرفت و بازداشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتیها دید از عمش . (تاریخ بیهقی ص 249). حاجب فاضل عم خوارزمشاه ... ما را امروز بجای پدر است . (تاریخ بیهقی ص 332).
همواره پشت و یار من ، پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من ، شبدیزخال و رخش عم .
لامعی گرگانی .
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت .
ناصرخسرو.
خسیس است و بی قدر بی دین ، اگر
فریدونش خال است و جمشید عم .
ناصرخسرو.
همه ستاره که نحس است مر رفیق ترا
چرا ترا بسعادت رفیق و خال و عمست .
ناصرخسرو.
آنکه مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم ، که ابلیس است .
سنائی .
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آنهمه فروغ و صفا.
خاقانی .
کو آنکه ولینعمت من بود و عم من
عم چه که پدر بود و خداوند بهر باب .
خاقانی .
عم ز جهان عبره کرد، عبرت تو این بس است
نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن .
خاقانی .
چنین پند از پدر نشنیده باشی
الا گر هوشیاری بشنو از عم .
سعدی .
- امثال :
عم جدا و کیسه جدا :
بدل آنگه برادران باشید
که زر و سیم یار برپاشید
هیچ ناید تغیری پیدا
تا بود عم جدا و کیسه جدا.
سنائی (امثال و حکم دهخدا).
|| در اصطلاح جدید عربی ، پدر همسر(اعم از پدرزن یا پدرشوهر) را به کنایه «عم » گویند.(از المنجد چ هفدهم ). || گروه . (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). گروه بسیار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). گروه بسیار از مردم . (از متن اللغة). گروهی از مردم . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ). گروهی از حی (کمتر از قبیله ). (از لسان العرب ) (از تاج العروس ). || گروه متفرق و پراکنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) ج ، عَماعِم . (لسان العرب ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گیاه تر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). العشب کله ؛ همه نوع گیاه . (از تاج العروس )(از اقرب الموارد) (از متن اللغة). و صاحب لسان بنقل از ثعلب ، این معنی و شاهد ذیل را آورده است : یروح فی العم و یجنی الا بُلُما. || خرمابن دراز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نخل دراز که درازی و پیچیدن آن کامل شده باشد. (از تاج العروس ) (از متن اللغة). عُم ّ. رجوع به عُم ّ شود.
عم . [ ع َم م ] (ع مص ) فراگرفتن و شامل شدن : عم القوم بالعطیة؛ بخشش و عطیه ٔ او همه ٔ آن قوم را فراگرفت و شامل شد. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به عُموم شود.
عم . [ ع ِم م ] (اِخ ) موضع و دهی است در حلب (این غیر از عَم ّ است )، و جعفربن سهل عمی و بشران بن عبدالملک عمی منسوب بدانجا هستند. (از تاج العروس ) (از منتهی الارب ).
عم . [ ع ُم م ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَمّاء. رجوع به عَمّاء شود. || ج ِ عَمیمة. رجوع به عَمیمة شود.
عم . [ ع ُم م ] (ع اِ) خرمابن دراز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). نخل دراز که درازی و پیچیدن آن کامل شده باشد. (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از متن اللغة). عَم ّ. و رجوع به عَم ّ شود.
فرهنگ عمید
دانشنامه عمومی
بلژیک
فهرست شهرهای بلژیک
پیشنهاد کاربران
براباب زاده ( دخترعمو، پسرعمو )
دختربراباب ( دخترعمو )
پسربراباب ( پسرعمو )