کلمه جو
صفحه اصلی

سرند


مترادف سرند : خاک بیز، غربال، غربیل

متضاد سرند : الک

فارسی به انگلیسی

riddle, screen, mesh, sieve

riddle, screen


mesh, sieve


فارسی به عربی

قیثارة , لغز

مترادف و متضاد

brattle (اسم)
تاخت، سرند، تق تق، چهار نعل، صدای پچ پچ و بهم خوردن بشقاب

chaffer (اسم)
داد و ستد، سرند، غربال، ادم شوخ و خوش مشرب

screen (اسم)
سپر، پرده، سرند، غربال، دیوار، خمار، پرده سینما، صفحه تلویزیون، تور سیمی، تخته حفاظ، پنجره توری دار

bolt (اسم)
پیچ، توپ پارچه، سرند

riddle (اسم)
سرند، غربال، رمز، معما، چیستان، لغز، جدول معما

bolter (اسم)
سرند، غربال، الک، اسب چموش، فراری، فرار

harp (اسم)
سرند، غربال، الک، چنگ

خاک‌بیز، غربال، غربیل ≠ الک


فرهنگ فارسی

نوعی غربال سیمی که برای بیختن خاک وشن بکارمیرود
۱ - طنابی که به چوب یا درختی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند تاب ارجوحه . ۲ - ریسمانی که یک سر آنرا حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین مینشینند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند به سوی خود کشند و او را بگیرند . ۳ - فنی است از جمله فنون کشتی گیری پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آنرا به عربی شغزبیه نامند .
ده جزئ دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر .

فرهنگ معین

(سَ رَ ) (اِ. ) ۱ - غربالی سیمی دارای سوراخ های نسبتاً بزرگ که با آن غلات را پاک کنند. ۲ - نوعی غربال که بدان خاک و شن را می بیزند.
(س رَ ) (اِ. ) ۱ - تاب ، ارجوحه . ۲ - ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین می نشیند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند، به سوی خود کشد و او را بگیرد. ۳ - فنی است از جملة فنون کشتی گیری و آن چن

(سَ رَ) (اِ.) 1 - غربالی سیمی دارای سوراخ های نسبتاً بزرگ که با آن غلات را پاک کنند. 2 - نوعی غربال که بدان خاک و شن را می بیزند.


(س رَ) (اِ.) 1 - تاب ، ارجوحه . 2 - ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین می نشیند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند، به سوی خود کشد و او را بگیرد. 3 - فنی است از جملة فنون کشتی گیری و آن چنان است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آن را به عربی شغزبیه نامند.


لغت نامه دهخدا

سرند. [ س َ رَ ] (اِ) غربال که بدان جو و امثال آن بیزند. غربال سیمی درشت چشمه برای بیختن خاک و غله . (یادداشت مؤلف ). نوعی از غربیل که چشمه های آن گشاده بود و بیشتر با وی خاک بیزند. (ناظم الاطباء).


سرند. [ س َ رَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 694 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ سرند. محصول آن غلات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


سرند. [ س َ رَ ] (اِخ ) نام پسر پادشاه کابل بود که در دست تورگ کشته شد. (آنندراج ) (انجمن آرا) :
که ناگه جهان بگذرد بر سرند
کشد نیز هرچ از بزرگان سرند.

اسدی .


بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش به پولاد بد چون پرند.

اسدی (از آنندراج ).



سرند. [ س ِ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بخش حومه ٔ مصعبی شهرستان فردوس .دارای 502 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، پنبه ، زعفران است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


سرند. [ س ِ رِ ] (اِ) ریسمانی باشد که طفلان در ایام عیدها و جشنها از جایی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. (برهان ). رسنی است که در ایام اعیاد دو سر آن را بر شاخ درخت بسته طفلان در آن نشینند و باد خورند و آن را سابور و کازو هم خوانند. (آنندراج ) (جهانگیری ). در مؤید رسنی که در بازیها از پا آویزند. (رشیدی ). || فنی باشد از جمله ٔ فنون کشتی گیری و آن چنان است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آن را بعربی شغزبیه خوانند. (برهان ). آن است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و به تازی شغزبیه خوانند. (رشیدی ). || لبلاب و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد و به عربی عشقه خوانندو به این معنی با ثانی مفتوح نیز به نظر آمده است . (برهان ). عشقه که بر درخت پیچد و خشک کند. (انجمن آرا) (آنندراج ). || جل وزغ . و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده به هم رسد. (برهان ). جامه ٔ غوک . (رشیدی ) (جهانگیری ). سبزه ٔ روی آب که آن را جامه ٔ غوک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). || ریسمانی باشد که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین بنشیند تا آدمی یا جانوری که پای در آن میان نهد آن شخص بسوی خود کشد و او را بگیرد. (برهان ). ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و زیر خاک پنهان سازند و سر دیگرشخصی بگیرد و در کمین نشیند تا جانوری در آن پای نهد بعد از آن بسوی خود کشد و او را بگیرد. (رشیدی ).


سرند. [ س ِ رِ ] ( اِ ) ریسمانی باشد که طفلان در ایام عیدها و جشنها از جایی آویزند و بر آن نشسته در هوا آیند و روند. ( برهان ). رسنی است که در ایام اعیاد دو سر آن را بر شاخ درخت بسته طفلان در آن نشینند و باد خورند و آن را سابور و کازو هم خوانند. ( آنندراج ) ( جهانگیری ). در مؤید رسنی که در بازیها از پا آویزند. ( رشیدی ). || فنی باشد از جمله فنون کشتی گیری و آن چنان است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آن را بعربی شغزبیه خوانند. ( برهان ). آن است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و به تازی شغزبیه خوانند. ( رشیدی ). || لبلاب و آن رستنیی باشد که بر درخت پیچد و به عربی عشقه خوانندو به این معنی با ثانی مفتوح نیز به نظر آمده است. ( برهان ). عشقه که بر درخت پیچد و خشک کند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || جل وزغ. و آن چیزی باشد سبز که در آبهای ایستاده به هم رسد. ( برهان ). جامه غوک. ( رشیدی ) ( جهانگیری ). سبزه روی آب که آن را جامه غوک خوانند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || ریسمانی باشد که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین بنشیند تا آدمی یا جانوری که پای در آن میان نهد آن شخص بسوی خود کشد و او را بگیرد. ( برهان ). ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و زیر خاک پنهان سازند و سر دیگرشخصی بگیرد و در کمین نشیند تا جانوری در آن پای نهد بعد از آن بسوی خود کشد و او را بگیرد. ( رشیدی ).

سرند. [ س َ رَ ] ( اِ ) غربال که بدان جو و امثال آن بیزند. غربال سیمی درشت چشمه برای بیختن خاک و غله. ( یادداشت مؤلف ). نوعی از غربیل که چشمه های آن گشاده بود و بیشتر با وی خاک بیزند. ( ناظم الاطباء ).

سرند. [ س َ رَ ] ( اِخ ) نام پسر پادشاه کابل بود که در دست تورگ کشته شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) :
که ناگه جهان بگذرد بر سرند
کشد نیز هرچ از بزرگان سرند.
اسدی.
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش به پولاد بد چون پرند.
اسدی ( از آنندراج ).

سرند. [ س ِ رَ ] ( اِخ ) دهی از دهستان بخش حومه مصعبی شهرستان فردوس.دارای 502 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات ، پنبه ، زعفران است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).

سرند. [ س َ رَ ] ( اِخ ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. دارای 694 تن سکنه. آب آن از رودخانه سرند. محصول آن غلات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ).

فرهنگ عمید

۱. حلقه و ریسمانی که زیر خاک کنند و به وسیلۀ آن انسان یا حیوانی را به دام بیندازند.
۲. فنیّ که یکی پای خود را به پای دیگری بند کند و او را به زمین بزند.
نوعی غربال سیمی که برای بیختن خاک و شن به کار می رود.
* سرند کردن: (مصدر متعدی ) بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند.

نوعی غربال سیمی که برای بیختن خاک و شن به کار می‌رود.
⟨ سرند کردن: (مصدر متعدی) بیختن خاک و شن یا چیز دیگر با سرند.


۱. حلقه و ریسمانی که زیر خاک کنند و به‌وسیلۀ آن انسان یا حیوانی را به دام بیندازند.
۲. فنیّ که یکی پای خود را به پای دیگری بند کند و او را به زمین بزند.


دانشنامه عمومی

سرند ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
سرند (طبس)
سرند (فردوس)
سرند (هریس)

گویش مازنی

/sarend/ غربال

غربال


واژه نامه بختیاریکا

آربیز

جدول کلمات

الک

پیشنهاد کاربران

غربیل, غربال


کلمات دیگر: