( مصدر ) ۱ - خوردن نان اکل خبز.۲ - غذاخوردن طعام خوردن : پس خوان سالاران بیامدند و خوان بنهادندونان بخوردند. ۳ - ارتزاق کردن : دو برادر بودندیکی خدمت سلطان کردی ودیگری بسعی بازوان نان خوردی .
نان خوردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
نان خوردن. [ خوَرْ / خُرْ دَ ] ( مص مرکب ) اکل خبز. خوردن نان. || غذا خوردن. خوردن شام یا ناهار. صرف غذا کردن. طعام خوردن :
چو هنگام نان خوردن اندرگذشت
ز مغزدلیر آب برتر گذشت.
بخوردند نان را و برخاستند.
نوازنده ٔرود و می خواستند.
هر آنگاهی که با ایشان خورد نان
همی زرینه خواهد کاسه خوان.
خاک خور و نان بخیلان مخور.
مرغ از پس نان خوردن او دانه نچیدی.
بهتر که ز دست خویش نان خوردن.
به خوان کسان بر مخور نان خویش
بخور نان خود بر سر خوان خویش.
خورم بر خوان مردم نان خود را.
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم.
به از نان خوردن از دست لئیمان.
- نان خوردن و نمکدان شکستن ؛ کنایه از نمک بحرام بودن و ناسپاسی کردن. ( آنندراج ). کنایه از حرام خواری کردن است. ( انجمن آرا ). حق نان و نمک رعایت نکردن.
چو هنگام نان خوردن اندرگذشت
ز مغزدلیر آب برتر گذشت.
فردوسی.
بگفت این و پس خوان بیاراستندبخوردند نان را و برخاستند.
فردوسی.
چو نان خورده شد مجلس آراستندنوازنده ٔرود و می خواستند.
فردوسی.
و در میان نان خوردن بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند برپای خاستند و زمین بوسه دادند. ( تاریخ بیهقی ). امیر محمد روزی دو سه چون متحیر و غمناکی می بود چون نان می بخوردی قوم را بازگردانیدی. ( تاریخ بیهقی ). و اعیان و ارکان را بخوان بردند و نان خوردن گرفتند. ( تاریخ بیهقی ). و چون نان خورده آمد رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند. ( تاریخ بیهقی ص 44 ).هر آنگاهی که با ایشان خورد نان
همی زرینه خواهد کاسه خوان.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
نماز دیگر ملک زنگبار مرا به نان خوردن خواند. ( مجمل التواریخ ). آنگه نان خواست و مجلس بیاراست نان خوردند و دست به شراب آوردند. ( راحة الصدور ).خاک خور و نان بخیلان مخور.
نظامی.
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی مرغ از پس نان خوردن او دانه نچیدی.
سعدی.
از دست تو مشت بر دهان خوردن بهتر که ز دست خویش نان خوردن.
سعدی.
- نان خود بر خوان دیگران خوردن ؛ سعی و استعداد خود را در تکمیل ابتکار دیگران به کار بردن : به خوان کسان بر مخور نان خویش
بخور نان خود بر سر خوان خویش.
نظامی.
چه حاجت گستراندن خوان خود راخورم بر خوان مردم نان خود را.
وصال.
- نان خوردن از جائی یا از کسی ؛ از آنجا یا از قبل آن کس ارتزاق و امرار معاش کردن : نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم.
فرخی.
گرم روزی نباشد تا بمیرم به از نان خوردن از دست لئیمان.
سعدی.
دو برادر بودند: یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به سعی بازوان نان خوردی. ( گلستان ).- نان خوردن و نمکدان شکستن ؛ کنایه از نمک بحرام بودن و ناسپاسی کردن. ( آنندراج ). کنایه از حرام خواری کردن است. ( انجمن آرا ). حق نان و نمک رعایت نکردن.
کلمات دیگر: