کلمه جو
صفحه اصلی

متخ

لغت نامه دهخدا

متخ. [ م َ ] ( ع مص ) دنب بر زمین فرو بردن ملخ جهت خایه نهادن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || استوار شدن در چیزی و پائیدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || از جائی برکندن. || گائیدن. || زدن. || دور ساختن. || بلند برآمدن.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ذیل اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || ریخ زدن : متخ بسلحه ؛ ریخ زد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). و رجوع به متخ شود.

متخ. [ م ُ ت ِخ خ ] ( ع ص ) آن که خمیر ترش در خمیر می نهد و نیکو خمیر کننده. ( ناظم الاطباء ).

متخ . [ م َ ] (ع مص ) دنب بر زمین فرو بردن ملخ جهت خایه نهادن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || استوار شدن در چیزی و پائیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || از جائی برکندن . || گائیدن . || زدن . || دور ساختن . || بلند برآمدن .(منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ذیل اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ریخ زدن : متخ بسلحه ؛ ریخ زد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به متخ شود.


متخ . [ م ُ ت ِخ خ ] (ع ص ) آن که خمیر ترش در خمیر می نهد و نیکو خمیر کننده . (ناظم الاطباء).



کلمات دیگر: