کلمه جو
صفحه اصلی

بی مایه


مترادف بی مایه : بی سرمایه، مفلس، خرمن سوخته، بی پول، بینوا، بی چیز ، بی قدر، بی هنر، کم دانش

متضاد بی مایه : سرمایه دار، پرمایه

فارسی به انگلیسی

fundless, indigent, having no yeast (or leaven), [fig.] havinga superficial knowledge


shallow


shallow, fundless, indigent, having no yeast (or leaven), [fig.] havinga superficial knowledge

فارسی به عربی

ضعیف

مترادف و متضاد

بی‌سرمایه، مفلس، خرمن‌سوخته، بی‌پول، بینوا، بی‌چیز ≠ سرمایه‌دار، پرمایه


frail (صفت)
سست، نازک، شکننده، زود گذر، گول خور، نحیف، بی مایه، سست در برابر وسوسه شیطانی

one-horse (صفت)
بی مایه، یک اسبه، مخصوص یک اسب، بدتبار

فرهنگ فارسی

بی قیمت و کم بها . بی ارز . یا بی چیز و فقیر و گدا و بی نوا . یا بدون سرمایه . بی مای. دست . بی بضاعت . کم مایه . بی مایه .

لغت نامه دهخدا

بیمایه. [ ی َ / ی ِ ]( ص مرکب ) ( از: بی + مایه ) بی قیمت و کم بها. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بی ارز. ( یادداشت مؤلف ) :
ببردند بیمایه چیزی که بود
که نه گنجشان بد نه کشت و درود.
فردوسی.
|| بی چیز و فقیر و گدا و بی نوا. ( از ناظم الاطباء ). تهیدست : تا غایتی که درویشی بیمایه برای حاجات همسایه در مساحت یک قفیز زمین سرای و مسکن خود سه چهار چاه در حفر آورد. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 21 ). || بدون سرمایه. بی مایه دست. بی بضاعت. کم مایه :
این آن مثل است کآن جوانمرد
بی مایه حساب سود میکرد.
نظامی.
وزآن بیمایگان را مایه بخشیم
روان را زین روش پیرایه بخشیم.
نظامی.
ز دیوان دهقان قلم برگرفت
به بیمایگان هم درم درگرفت.
نظامی.
- بیمایه گشتن ؛ بدون سرمایه شدن. از دست دادن بضاعت. ورشکست شدن. متوقف شدن در کسب :
چو بیمایه گشتی یکی مایه دار
وزوآگهی یافتی شهریار
چو بایست برساختی کار اوی
نماندی چنان تیره بازار اوی.
فردوسی.
- بیمایه گشتن روان ؛ گمراه شدن. به باطل گراییدن :
بتاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشت بیمایه و دل سیاه.
فردوسی.
|| بی علم و ادب و صنعت. بی ارز و هنر :
بگویم اگرچند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.
فردوسی.
مطرب قارون شده بر راه او
مقری بیمایه و الحانش غاب.
ناصرخسرو.
خورشید منم بشاعری سایه تویی
پرمایه منم بفضل و بیمایه تویی.
سوزنی.
هر درختی ثمری دارد و هر کس هنری
من بیمایه بدبخت تهی دست چو بید.
سعدی.
|| ناتوان. بی توش و توان.
- بیمایه شدن ؛ بی قوت و ضعیف شدن :
ابلهی صیاد آن سایه شود
میدود چندانکه بیمایه شود.
مولوی.
|| بمعنی آنچه از ماده متکون نشده باشد مانند عقل و نفوس و امثال آن. || غیرمعروف و این لغت از دساتیر نقل شده. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || حقیر و ناکس. ( ناظم الاطباء ). بی سر و پا. فرومایه. ( یادداشت مؤلف ). سفله. بی مقدار :
که هوش تو بردست همسایه ای
یکی بی تباری و بی مایه ای
برآید براهی دراز اندرون
تو یاری کنی او بریزدت خون.
فردوسی.

فرهنگ عمید

۱. فرومایه، بی مقدار.
۲. بی بنیاد، بی اصل.

دانشنامه عمومی

ضعیف، بی چیز، بی سرمایه، ندار؛ متضاد:مایه دار، ثروتمند.


واژه نامه بختیاریکا

اَو شُرتلیق؛ تِر؛ تُهنیدِه؛ چیرنیده

پیشنهاد کاربران

سبک وزن


کلمات دیگر: